خدایی هست در همین نزدیکی... / تشکر از حضور بموقع تیم پزشکی
قبل از ظهر حوالی ساعت 11 برای انجام مأموریتی درحال خروج از اداره ام...
روبروی ساختمان شهرداری، صدای مردانه ای از گوشه پیاده رو میگوید: آقا...؟
آهسته سر به عقب میچرخانم، (درحالیکه بخاطر مسئله پیش آمده در داخل اداره فکرم بشدت مشغول است و اصلاً حوصله ندارم!) وراندازش میکنم؛ حدوداً مردی 45-50 ساله، نشسته بروی نیمکت مقابل شهرداری است... لاغراندام، با ظاهری ژولیده، رنگ پریده و کلاهی بافتنی بر سر!
همانطور که نگاهش میکنم، ناامیدانه میخواهد که نزدیکش شوم، دلم میسوزد که میخواهد درحین ناتوانی احترامش حفظ شود، فکر میکنم حتماً طلب پول خواهد کرد (اخیراً متکدیان بسیاری را با این سبک در مسیر می بینم)...
صدایش در نمیاید، کله ام را نزدیکتر برده و گوشم را جلوی دهانش میگیرم؛ بله جناب؟
سرش را پایین میاندازد و درحالیکه انگار از خواسته اش خجل نیز هست، با صدای خش داری میگوید: کمکم کن (مکث) بلند شوم!
کمرش را میگیرم، واقعاً نحیف و ناتوان است. میپرسم: کجا میخواهید بروید آقا؟
به سختی جواب میدهد: بیمارستان؟
میگویم: امام...؟
با صدایی که شبیه زاری ست و از ته چاه می آید، زمزمه میکند؛ بله
آهسته و مردد می پرسم: همراه ندارید، فرزندی یا...
دردمندانه می گوید: نه... (و من قلبم آکنده از درد میشود!)
ادامه می دهد؛ وقت دیالیزم است...
در آن لحظه دلم هُری پایین ریخت و یک آن خود را باختم... اگر بدبختی هم داشتم با تمام سختی های زندگی شخصی، از یادم رفت. یادم افتاد که همین چندی قبل، خودم سخت بیمار شده بودم...
درحالیکه زیر بغلش را گرفته بودم، گفتم: گمان نمی کنم خودتان بتوانید تاآنجا بروید... بگذارید کمکتان کنم. البته درست هم حدس زده بودم؛ دو گام بیشتر برنداشته بود که بدنش شُل شد و کل وزنش روی دستهایم افتاد...
محکمتر گرفتم و گفتم اینطوری نمیشود، اجازه بدهید آمبولانس صداکنم... باعجله به همکارمان در نگهبانی شهرداری گفتم و ایشان سریع شماره اورژانس را گرفت و گوشی را به دستم داد...
در قالب یکی، دو جمله قضیه را به اپراتور اورژانس گفتم _ و در این ضمن، بی هوا یا شاید هم بنابه دلیل نامعلوم از همان لحظه، "تایم" گرفتم _ حال غریبانه مرد بیمار رهگذران را تحت تأثیر قرار میداد. درست سه دقیقه دیگر آمبولانس رسید، توضیحاتی به کادر جوان و خوش اخلاق همراه آمبولانس دادم؛ که طرف دیالیزی است(...) و بلافاصله ایشان بعد از اقدامات اولیه، بیماری که آشنای هیچ کدام از عابران آن خیابان نبود، را به بیمارستان منتقل کردند... (آن لحظات برایم خیلی طولانی گذشت، رفته بودم به ماه ها قبل از سال تحویل و تک و تنها در تونل زمان داشتم می آمدم!) آخر سر، با صدای آژیر آمبولانس، انگار از خواب پریده باشم، یکهو چشمانم باز شد...
شنیده بودم آمبولانس همیشه در میانه دیر میرسد، رانندگان بدخُلقی و تیم پزشکی ترشرویی میکنند و... از همه مهتر اینکه هنگام تماس با اورژانس یا سایر فوریتها حتماً باید نام و نام خانوادگی خود را ذکر کنید که اگر آدم سرشناس یا صاحب منصبی بوده باشید، در تسریع امر تأثیر مثبت خواهد داشت (که اگر حقیقت این چنین می بود یا چه می دانم اگر باشد، وااسفا به جامعه ما!).
به هرحال تاجایی که یادم می آید، من فقط و فقط به مردی که پشت خط تلفن اورژانس بود، عرض کردم؛ مردی مقابل شهرداری به زمین افتاده! همین.
با خود گفتم شُکر که قضیه ختم به خیر شد. نمی دانم از چه چیزی، اما خجالت می کشیدم، شاید هم خجالتم از خدایم بود که تا دقایقی قبل چه چیزهایی از او میخواستم و برای چه مسائلی گله میکردم...
باری، میخواهم در پایان دلیل درج این واقعه در فضای مجازی را قید کنم؛ خواستم برای این کار خوب "حضور و اقدام بموقع و شایسته" نخست از کادر حاضر در محل و سپس از مدیریت شبکه بهداشت و درمان و کلیه پرسنل از صدر تا ذیل تشکر کنم که اگر فرداروزی بخاطر قصوری مورد نقد قرار گرفتند، دلخور نشوند!
زنده باشید که همواره، علی الخصوص در این ایام تعطیل به وظیفه خود آگاه، به قسم خود متعهد و بنابر آن به فکر سلامتی این مردمان بی گناه، که حتی در زندگی روزمره و شرایط معمول به سختی گذران زندگی میکنند، هستید...
در پایان وقت اداری به اداره برمیگردم، مشکلی که هنگام صبح پیش آمده و فکرم را درگیر کرده بود، دیگر حل شده است...
و خدایی هست، میدانم
خدایی خوب...