دندانپزشکی که با لباس سپاه به شهادت رسید/شهید دکتر بهرام شکری اهل شهر میانه
خبرگزاری فارس: نزدیک ظهر چه روزی بود، نمیدانم. من و برادر بهرام رفتیم پزشکی قانونی. پدرم آن جا بود. همه وارد اتاق کوچکی شدیم. برادرش با نگرانی و تردید جلو رفت. کشو را بیرون کشید. صدای گریهاش در سرم پیچید.
به گزارش گروه «حماسه و مقاومت» خبرگزاری فارس، شخصیت های بزرگی در تاریخ انقلاب حضور داشتند که تمامی توان و زندگی خود را برای رشد ایران اسلامی گذاشتند. انسان های وارسته ای که شهادت تنها پاداشی است که می تواند پاسخگوی زحمات آنها باشد. یکی از این افراد شهید دکتر بهرام شکری است که برشی از زندگی او پیش روی شماست:
شصت سال پیش باقرخان در منطقه «میانه» حکم بزرگ را داشت و خانه، خانه پر رفت و آمدی بود؛ از آشنا، فامیل و مردم معمولی گرفته تا کارگران و کشاورزانی که برای باقرخان کار میکردند.
ربابه، مثل همه زنهای سنتی، مطیع باقرخان بود و روی حرف او حرف نمیزد. دختر و پسر ربابه در این خانه بزرگ کنار یکدیگر زندگی میکردند.
باقرخان خیلی دوست داشت بچههایش، به خصوص پسرها تحصیل کنند و چیزی که او را به شدت عصبانی میکرد، این بود که به او خبر بدهند پسرت درس نمیخواند. خودش تحصیلاتش پنجم ابتدایی بود، اما خط بسیار زیبایی داشت.
سال 1334 دو پسر بزرگ خانواده ـ مسعود و پرویز ـ دانشگاه قبول شدند و برای تحصیل به تهران آمدند و شاید همین بهانهای شد که باقرخان تصمیم گرفت منصور، شاهرخ و بهرام برای تحصیل بهتر به تهران بیایند.
آنها در تهران، محله ستارخان یک خانه شصت متری دو طبقه خریدند. دیگ بزرگ غذای ربابه که هر روز تدارک کارگرها و فامیل را که ممکن بود سرزده بیایند میآید و نباید مهمان غذا نخورده از خانه میرفت، تبدیل به قابلمهای به تعداد دخترها و پسرهای مانده در خانه شد.
بهرام از همه کوچکتر بود و به شدت اهل کتاب و مطالعه. طبقه بالای خانه، دو قفسه فلزی پر از کتاب بود که بهرام تقریباً تمامش را خوانده بود. شاید خواندن بعضی کتابها هنوز برایش زود بود، اما اشتیاق او به خواندن را چیز دیگری نمیتوانست ارضا کند!
منصور، دانشگاه صنعتی تبریز درس میخواند. هر وقت میآمد تهران، اولین سؤالی که بهرام از او میکرد این بود «کتاب تازه برایم آوردی؟» منصور که یادش بود هفته گذشته برایش کتاب فرستاده با تعجب نگاهش میکرد و میگفت: «یعنی همه کتابهایی را که برایت فرستاده بودم خواندی؟» بهرام که آتشین مزاج بود با دلخوری میگفت: «معلوم است که خواندم. پس خیال کردی همین جوری میگویم کتاب برایم بیاور؟»
منصور رو به مادر میکرد و میگفت: «میبینی مادر؟ مردم از دست شکم بچههایشان به تنگ میآیند که نمیتوانند سیرشان کنند، ما از دست کتاب خواندن این پسر!»
ولایت فقیه، رهبری در جامعه اسلامی، سرگذشت انقلابهای مهم جهان، مهدویت و انتظار، زندگی بزرگان علم و دین و فلسفه، موضوعاتی بود که بهرام بیشتر از همه دربارة آنها میخواند. سن او اقتضای شیطنت و تقلای پسرانه در زمینهای خاکی فوتبال محله و با دوستان بودن را داشت، اما او به خواندن مشتاقتر بود. در همین دوران او با اندیشههای امام خمینی آشنا شد.
سالهای 53ـ54 بهرام در آزمون ورودی سه دانشگاه ملی و معتبر تهران قبول شد. از این سه دانشگاه، دانشگاه ملی و تحصیل در رشته دندانپزشکی را انتخاب کرد.
ربابه با افتخار میگفت: «پسرم میخواهد دکتر مردم فقیر بشود.» و بهرام با رضایت سر تکان میداد و میگفت: چرا مردم فقیر وقتی دندانشان درد میگیرد، زود میکشند. دندانی را که شاید با یک عصبکشی و یا حتی پر کردن ساده سالهای سال بتوانند از آن استفاده کنند، میاندازند دور! چون پول ندارند، کمخرجترین راه را انتخاب میکنند.
2
دانشگاه ملی فضای خاصی داشت. جوّ کلی دانشگاه خیلی سیاسی نبود. ساواک فعالیت مشخصی داشت که به چشم همه میآمد. استادان، دانشجویان و کارمندان ترجیح میدادند مسیر تمرینشدهای برای خودشان داشته باشند تا درگیر نشوند. حتی یکی ـ دو نفر از دانشجویانی که مخفیانه اعلامیه وارد دانشگاه میکردند، خیلی زود دستگیر شدند و تا مدتها کسی آنها را ندید. ساواک بین کارمندان جاسوسانی داشت که کوچکترین تغییرات را در بین دانشجویان و اساتید زیر نظر داشت.
بهرام با ذهنی شکل گرفته وارد این دانشگاه شد. او رسالة امام و آثار استاد مطهری را خوانده بود و مقالات شریعتی، طبع آتشینش را آماده عکسالعمل نسبت به اجتماع اطرافش کرده بود. اما فضا فضایی نبود که او بتواند آنچه در ذهنش میگذشت، آشکار و مستقیم منتقل کند. باید به راههای طولانی مدت و غیر مستقیم فکر میکرد.
دکتر صانعی، توکلی، خدایاری، بهرام و چند نفر دیگر که تقریباً همگی دانشجویان سال دو یا سه دندانپزشکی بودند، بعد از گرفتن مجوز تأسیس دفتر انجمن اسلامی شروع به فعالیت کردند.
رختشویخانه در طبقه منهای یک ساختمان دانشگاه، کنار رختکن دانشجویان و تجهیزات دندانپزشکی قرار داشت. خیلی زود وسایلی را که در آن ریخته بودند به انبار مرکزی دانشگاه منتقل کردند و تعمیرات شروع شد. این اتاق نسبتاً بزرگ، هم نمازخانه دانشجویان شد و هم محل تشکیل جلسات اعضای انجمن و کلاسهای قرآن و نهجالبلاغه که در کنار آنها به شکل کاملاً محرمانه مسائل سیاسی هم به وسیلة نوار، کتاب یا جزوه بین اعضا مبادله میشد.
بهرام سر کلاسها با تأخیر حاضر میشد. جزوهها را از کسانی که مرتب کلاسها را میرفتند و به اصطلاح شاگرد زرنگ بودند و سرشان در درس و کتاب بود، میگرفت و یادداشت میکرد. با وجود تمام اینها تا آن سال نمره کمتر از هجده نداشت. یک روز که سر کلاس استاد اجلالی دیر رسید، بیسر و صدا وارد کلاس شد و روی نزدیکترین صندلی نشست. کلاس که تمام شد، استاد با بهرام صحبت کرد.
ـ تو دانشجوی بسیار باهوشی هستی، اما ظاهراً وقت کافی برای انجام همه کارهایت نداری؟
بهرام از اینکه بعضی وقتها سر کلاسها دیر حاضر میشود، عذرخواهی کرد و گفت: «استاد! من مطمئنم شما خودتان جزء اساتیدی هستید که معتقدید دانشجوی پزشکی یا دندانپزشکی باید لایههای اجتماعش را بشناسد و بفهمد قرار است برای چه قشری کار کند. نباید مثل یک ماشین با مردم رفتار کند. من دنبال شناخت این اجتماع و مردم و راه خدمت بیشتر به آنها هستم.»
استاد گفت: «اگر من دانشجوها را سه قسمت کنم، تو جزء سی درصد دومی؛ تکالیفت را انجام میدهی، به وظایف دانشجوییات عمل میکنی، اما با هوشی که داری، میتوانی جزء دانشجویان ممتاز من باشی!» بعد ادامه داد: «زندگی دانشجویی شماها، در سالهای اوج مسائل سیاسی و اجتماعی است. تو به خاطر روشنفکریات، به خاطر نوع شخصیتت احتیاج داری کارهای دیگری هم انجام بدهی و مطالعاتی داشته باشی که شاید این نیاز در دیگران نباشد. اما ممکن است رویهای که داری، شکل زندگیات را به کل عوض کند. یک دندانپزشک میتواند زندگی راحت و آرامی داشته باشد. اما تو داری راه سخت را انتخاب میکنی. متوجه این موضوع باش!»
3
تیر ماه سال 57 بهرام با خانم زهرا مینا طاهریان، دانشجوی سال سوم دندانپزشکی ازدواج کرد. به نظر بعضیها بهرام جوری زندگی میکرد که فرصتی برای ازدواج نداشت و البته نظرشان درست هم بود، اما عشق، زمان و فرصت مناسب نمیشناسد.
مینا اولین فرزند از یک خانواده پنج نفره بود. پدرش تاجر و مادرش اهل مطالعه و روشنفکر بود. آنها در منزل بزرگی در میرداماد زندگی میکردند. پدرش افکار مذهبی داشت، اما طرز فکر و رفتار مادر، متفاوت با شوهر بود. در خانه آنها کتاب خواندن جزء تفریحات اصلی بود. مادرش بیشتر رمان و ادبیات میخواند، اما مینا از کودکی به خواندن کتابهای مذهبی کتابخانه علاقه نشان میداد.
مادر مینا هیچ وقت خواندن نماز و دعاهای ایام هفته را به او یاد نداد. اما مینا دعاهای ایام هفته و اعمال هر ماه را بجا میآورد. مادرش ناراضی بود. احساس میکرد مینا غیرطبیعی است. مثل دختر و پسر دیگرش علاقهای به بازی، تفریح، مهمانی و خرید رخت و لباس پایان هر فصل نشان نمیدهد. فکر میکرد باید هر چه زودتر شرایط روحی دخترش را با یک روانپزشک در میان بگذارد.
کارهای منزل را مستخدم انجام میداد. صحبت کردن مینا با اهل خانه، بیشتر زمانهایی بود که برای خوردن غذا از اتاقش سر میز میآمد و معمولاً هم او شروعکننده نبود. خودش در یکی از یادداشتهایش نوشت: «میگویند من دختر نرمالی نیستم. اگر نرمال بودن به این است که ساعتها دور هم بنشینیم و راجع به مدل لباس، اینکه چه کسی شیکپوش است، چه کسی بد لباس، چه بخوریم که تغذیه عالی داشته باشیم تا روی فرم بمانیم، چه ماسکهایی استفاده کنیم که پوستمان خراب نشود و... حرف بزنیم، درست است؛ من دختر نرمالی نیستم. هجده سال دارم، اما هیچ علاقه ندارم ساعتها در فروشگاههای بالای شهر به دنبال گرانترین و متفاوتترین ست کیف و کفش بگردم. در حالی که در حد تعادل به ظاهر تمیز و آراسته اهمیت میدهم. من متعادل نیستم. چون اتاقم و کتاب خواندن را به حضور در جمع ترجیح میدهم. بین آدمها احساس آرامش نمیکنم. اگر روزی بگویند بیناییات را از دست دادهای و دیگر نمیتوانی کتاب بخوانی، آن روز حتماً میمیرم.»
سال 1354 مینا جزء سه نفر اول کنکور دانشگاه ملی، در رشته دندانپزشکی وارد این دانشگاه شد. آن سالها اولین مدلهای خودروی وارد ایران شده بود که پدر برای مینا خرید و گفت لیاقتش بیشتر از این نیست.
توی دانشگاه، مینا شاگرد اول بود. با کسی صمیمی نمیشد. با وجود این به هر کسی که برای مشکل درسی پیشش میآمد کمک میکرد و بچهها او را دوست داشتند. اصلاً اهل سیاست نبود؛ حتی تضادی را که گروههای مختلف از لحاظ فقر و تقسیم ثروت در جامعه آن روز دربارهاش حرف میزدند و سخنرانی و میتینگ میگذاشتند، درک نمیکرد. تنها چیزی که توجه و کنجکاوی او را جلب میکرد، ظهرها وقتی وضو میگرفت و برای نماز به نمازخانه میرفت، دور و برش را خوب نگاه میکرد. دلش میخواست چهره دانشجویان دختر و پسری را که تعداد آنها خیلی کم بود و برای نماز میآمدند، بشناسد. پسرها هم این حس کنجکاوی را پنهان نمیکردند. وقتی بهرام برای اولین بار در محوطه دانشگاه دربارة ازدواج، سر صحبت را با مینا باز کرد، مینا با تعجب پرسید: «چه طور فکر کردید من و شما با هم سنخیت داریم؟»
این ماجرا شش ماه طول کشید. مینا هر چه از خصوصیات خودش برای پشیمان کردن بهرام به ذهنش میآمد به او گفت:
ـ ببینید آقای شکری! من فارسیزبانم و شما ترکزبان. من در یک خانواده کم جمعیت بزرگ شدم و شما در خانواده پر جمعیت. ترکها از لحاظ فامیلی بسیار به هم پیوسته و پر رفت و آمد هستند. شما روحیات مرا نمیشناسید. من اهل رفت و آمد نیستم. تنهایی و خلوت را ترجیح میدهم. خانوادههای ما چه از لحاظ مالی، چه فرهنگی هر کدام از دو طبقه مختلف هستند. من آدم شیرین و خوشبرخوردی نیستم. در زندگی هیچ وقت یادم نمیآید سعی کرده باشم برای دیگران جاذبهای داشته باشم تا توجهشان را به خودم جلب کنم. مطمئناً مادرتان دلش نمیخواهد عروسی مثل من داشته باشد.
هر چه میگفت، بهرام باز روی استدلال خودش پافشاری میکرد:
ـ شاید ما از لحاظ موقعیت اجتماعی و سطح زندگی خیلی با هم فرق داشته باشیم، اما از لحاظ چیزهای مهمتر که آنها در زندگی شرط هستند، نقاط اشتراک زیادی داریم. وقتی دو نفر دیدگاه اعتقادی مشترکی داشته باشند بقیه مسائل به مرور زمان رفع خواهد شد و حتی به نظر من این اختلافات باعث علاقه و نزدیکی بیشتر هم میشود.»
حتی پدر مینا که همیشه او را در تصمیمگیری آزاد میگذاشت، یک جلسه که با بهرام صحبت کرد به مینا گفت: «به نظرم بهرام پسر باعرضه، صادق و سادهای است. بهتر است با عجله تصمیم نگیری، شاید در زندگیات دیگر کسی پیدا نشود که به اندازه بهرام تو را دوست داشته باشد و حاضر باشد به خاطرت فداکاری کند.»
مرد آرمانی مینا برای ازدواج، مردی بود ثروتمند، مذهبی، کم حرف و آرام؛ شاید شبیه پدرش! به دور از جناحبندیهای سیاسی و مسائل اجتماعی دور و بر که جامعه آن زمان به شدت درگیرش بود. اما حالا بهرام جوان در سرنوشت او پیدا شده بود. بهرام وسط این هیاهو قرار داشت؛ وسطِ وسط.
25 تیرماه 57 مراسم عقد در منزل آقای طاهریان انجام شد و مهر ماه 58 مینا و بهرام زندگی مشترکشان را در طبقه بالای همان خانه شصت متری پدر بهرام در خیابان ستارخان شروع کردند.
بهرام چند روز قبل از عقد، برای اولین بار مینا را به خانه خودشان برد تا با خانوادهاش آشنا شود. ربابه همین که چشمش به او افتاد دو دستش را باز کرد. مینا را در آغوش گرفت، پیشانیاش را بوسید و گفت: «ناقلا! ناقلا! بهرامجان، چه عروس قشنگی خدا بهت قسمت کرده، ماشاءالله ماشاءالله!»
بیاختیار اشک در چشمان مینا حلقه زد. سرش را پایین انداخت و از اتاق رفت بیرون. دلش نمیخواست ربابه متوجه دلتنگی او بشود.
4
با پیروزی انقلاب، فضای دانشگاه بسیار متشنج شد. دانشجویان در صحن دانشگاه تحصن میکردند و خواستار تعویض ریاست دانشگاه و کادر آموزشی بودند. هر گروه، قسمتی از دانشگاه را اشغال کرده بود و مدام میتینگ میگذاشت. کمونیستها، مجاهدین خلق (منافقین)، گروههای پیشرو خلق و...؛ تنها گروهی که با این احزاب برخورد میکرد، انجمن اسلامی بود.
آن سالها شرایط خاص خودش را داشت که بیشتر از منطق زور و تعصب تبعیت میکرد تا بحث، استدلال و دعوت کردن. بهرام تمام سعیاش را میکرد که اول با بحث و آرامش آنها را متقاعد کند که دست از روشی که در پیش گرفتهاند بردارند و اگر موفق نمیشد، کار به برخورد فیزیکی هم میکشید. یک گروه از منافقین، دانشکده اقتصاد را اشغال کردند؛ وارد کلاسها شدند، در و شیشهها را شکستند؛ دانشجویان و اساتید را کتک زدند و مدتی طولانی اجازه نمیدادند کسی وارد دانشگاه بشود.
واعظی به طرف در اتاق رفت. آن را باز کرد و با کف دست به سینه بهرام زد و گفت: «من با تو حرفی ندارم. برو بیرون، جیرهخور انقلاب. برو دنبال گرفتن پست و مقام!»
بهرام سعی میکرد خونسرد باشد. گفت: «تو اشتباه میکنی. رضا! ما نیامدیم اینجا که همدیگر را متهم کنیم و فریاد بکشیم. بشین خودت کمی فکر کن! متشنج کردن اوضاع در این شرایط حساس که تازه انقلاب پیروز شده به نفع هیچ کس نیست. تو چه نتیجهای از این بینظمی که به راه انداخته ای میخواهی بگیری؟»
از چشمهای واعظی نفرت و کینه میریخت. جلو آمد. یقه بهرام را گرفت و او را به سمت در هل داد. بچههای انجمن که پشت در اتاق منتظر بهرام بودند، به سمت واعظی و گروهش حمله کردند و زد و خورد شروع شد. آن روز غروب بعد از درگیری که بین بچههای انجمن و گروه منافقین اتفاق افتاد، دانشگاه اقتصاد از تصرف آنها درآمد و کلاسها طبق برنامه تشکیل شد.
انقلاب فرهنگی که شروع شد و دانشگاهها را تعطیل کردند، مادر و پدر بهرام و مینا فکر کردند دیگر بهرام را بیشتر میبینند و میتواند کنار آنها باشد، اما بهرام آرام و قرار نداشت.
رضا اباذری در بخش تجهیزات دندانپزشکی دانشگاه کار میکرد. تجهیزات دندانپزشکی در زیرزمین روبروی نمازخانه قرار داشت. آنها با کمک هم یونیتهای کهنه انبار را تعمیر کردند و برای رساندن خدمات دندانپزشکی به مناطق محروم کشور از دانشجویان داوطلب ثبتنام میکردند و دندانپزشکهای جوان را با تجهیزات مختصری به این مناطق میفرستادند. بهرام در این مدت کوتاه خودش دو بار به زاهدان سفر کرد و در محرومترین منطقه شهر یک کلینیک دندانپزشکی راهاندازی کرد که دانشجویانی که خودشان اهل زاهدان بودند، بعدها در این کلینیک مشغول به کار شدند.
آنها صندلیهای یک مینیبوس را برداشتند و داخل آن یک یونیت دندانپزشکی گذاشتند. هر روز یک دندانپزشک داوطلب با بهرام به اطراف تهران میرفتند، تا به طور رایگان مردم را ویزیت کنند. مردمی که خیلی از آنها هنوز مسواک زدن را درست نمیدانستند و یا آنقدر درد و مشکل در زندگیشان بود که ترجیح میدادند پولشان را برای درمان کلیه دخترشان خرج کنند تا پر کردن دندانهایشان. دخترها و پسرهای شانزده سالهای که بهرام دندانشان را عصبکشی و پر میکرد، لااقل دو ـ سه تا دندان کشیده داشتند.
غروبها که به تهران برمیگشتند، بهرام معمولاً حرف نمیزد و تمام راه به سکوت میگذشت. یک روز رضا پرسید: «بهرام! چرا صبح که میرویم خوشحالی و غروب که برمیگردیم اصلاً حرفی نمیزنی؟ من احساس میکنم ناراحتی!» بهرام خنده تلخی کرد و چیزی نگفت. رضا اصرار کرد. بهرام با قدرشناسی به او نگاه کرد و گفت: «خوب میدونی رضا! من فکر میکنم مشکل این مردم با یکی ـ دو جلسه سر زدن ما حل نمیشود. ما باید واحدهای سیار زیادی داشته باشیم که هر هفته به محلههای محروم سر بزنند و به مردم برسند یا کلینیکهای دندانپزشکی در این مناطق راهاندازی شود که با کمترین هزینه به درمان مردم برسند.» بعد برگشت به پشت سرش نگاهی انداخت و ادامه داد: «تو فکر میکنی با این یونیت کهنه و یک مینیبوس میشه مشکلی از این مردم حل کرد؟ هر غروب که برمیگردیم احساس میکنم چقدر کار انجام نشده مانده... کار ما چقدر کم است... من نگران این مردم هستم. چرا یک دختر شانزده ساله باید چهار تا از دندانهای اصلیاش را کشیده باشد؟»
5
تابستان 59 «محمد» اولین فرزند بهرام به دنیا آمد. تولدش نیمه شب بود، در حالی که آژیر خطر کشیده شده بود و همه جا در خاموشی مطلق به سر میبرد، مینا را به بیمارستان رساندند. آن ماه همراه یک جلد کتاب که بهرام اگر فراموش نمیکرد هر ماه به مینا هدیه میداد، یک گردنبند ظریف و زیبا هم به او هدیه داد. گردنبند دو قلب بود که توی هم رفته بودند. مینا آنرا با علاقه حفظ کرد و سالها بعد به عروس محمد از طرف خودش و بهرام هدیه داد.
با تولد محمد، مینا که نگرانیاش بیشتر شد به بهرام گفت: «امتحانات پایان ترم در پیش است. نگهداری از محمد وقتم را میگیرد. کلینیک هم تا مدتی نمیتوانم بیایم. تکلیف مریضها چه میشود؟» بهرام دلداریاش داد: «نگران نباش! با خانم دکتر معصومی صحبت کردم جای تو را پر کند تا خودت برگردی.»
در کلینیک دندانپزشکی که در خیابان ایتالیا، بغل بیمارستان امام خمینی(ره) راهاندازی کردند مطب کوچکی بود که بهرام و مینا مدت کوتاهی در آن کنار یکدیگر بیماران را ویزیت میکردند؛ مینا خانمها را و بهرام آقایان را. در همین مدت کوتاه مینا رفتارهایی از بهرام دید که برایش قابل توجه بود و سعی میکرد به خاطر بسپارد.
بهرام در مقابل حق ویزیت و زحمت چند ساعته روی دندان بیماران، یک عدد مرغ، یک کیلو برنج و هر مبلغی را که میدادند با اشتیاق و قدرشناسی قبول میکرد و به مینا که با دقت و کنجکاوی کارهای او را زیر نظر داشت، میگفت مهم برکتی است که خدا به نعمتش میدهد؛ مهم این نیست که ما حق ویزیت، پول بگیریم یا یک عدد مرغ یا یک کیلو برنج یا هر چیز دیگر. به نظر مینا بهرام یک انسان کاملاً جدی بود. زندگی او اصلاً شباهتی به زندگی آدمهایی که مینا از صبح تا شب دور و بر خودش میدید، نداشت. خوشی و راحتی در آن نبود.
هر روز برگه باریک و بلندی را روی میز بهرام میدید که لیست کارهای روزانهاش را، تک به تک در ساعات مختلف نوشته بود. بعضی کارها مربوط به روز قبل بود که چون انجام نداده بود به برنامه امروز اضافه شده بود. تعجب میکرد که او برای هر ساعتش کاری تعریف کرده. انگار نگران بود کسی زمان را از او بگیرد.
سالها بعد مینا، بهرام و ازدواجش را که برای خیلیها عجیب بود اینطور توضیح داد: «بهرام یک انسان اصولگرا و معتقد بود. او آرزو داشت تقسیم ثروت و امکانات در جامعه اسلامی به نحوی باشد که مردم بتوانند به راحتی زندگی کنند. او میگفت باید مراکز درمانی ما چه از لحاظ نیروهای متخصص و چه امکانات به سطحی برسند که بیمار زن برای معالجه به پزشک زن مراجعه کند و بیمار مرد به پزشک مرد. او طرحهایی داشت که مردم در محرومترین مناطق بتوانند به راحتی و با کمترین هزینه از خدمات دندانپزشکی استفاده کنند. قصد داشت این طرح را عملی کند که در هر مدرسه پایین شهر، یک یونیت دندانپزشکی و یک دندانپزشک مستقر شود و به وضع بهداشت دهان و دندان بچهها به طور رایگان برسند و ایدههای فراوانی که روز و شب ذهن او را درگیر کرده بود.
انقلاب، امام و شهدا چیزهایی بودند که بهرام با تمام وجود میپرستیدشان. خانوادهاش فکر میکردند با ازدواج متعادل میشود، اما نشد. در دو سال زندگی با او خیلی تنها ماندم. کمتر میتوانست با من باشد. یک بار به او گفتم: «باور نمیکنم تو آن قدر که سماجت به خرج دادی و نشان میدادی، مرا دوست داشته باشی، والا این قدر مرا تنها نمیگذاشتی.» خیلی ناراحت شد. آنقدر که از زدن این حرف پشیمان شدم. با دلتنگی نگاهم کرد و گفت: «ذرهای از علاقهام به تو کم نشده، حتی بیشتر شده. اما چه کنم که زمان، زمانی است که نمیتوان حتی یک قدم عقب نشست.»
من نمیتوانستم کاری بکنم. خیلی زود فهمیدم مسئولیت من در زندگی با او، صبر کردن است؛ اینکه تسلیم باشم. دست و پا زدن و شکایت کردن و سعی در تغییر دادن بهرام، بیهوده بود. من میترسیدم از اوضاع سیاسی کشور و از خاموشیهای طولانی شبانه. وقتی خاموشی اعلام میشد، همه در امنترین جای خانهها پنهان میشدند، اما من مطمئن بودم بهرام در گشتهای شبانه توی خیابانها است. نگران بهرام بودم. میترسیدم روزی خبر شهادتش را برایم بیاورند و من تنهاتر شوم.
درگیریهای کردستان تازه شروع شده بود. روز 23 ماه رمضان، بهرام از کردستان خودش را به تهران رساند. میخواست در ستاد انتخابات ریاست جمهوری آقایان رجایی و باهنر، خودش حضور داشته باشد. صبح ساعت نه آمد خانه و گفت که جلسه قرآن پزشکان امروز قرار است منزل ما باشد. پوتینهایش را در نیاورد. از جلو در، محمد را بوسید. دو دستش روی معدهاش بود. گفت: «خیلی دلم درد میکند. مینا! چه کنم روزهام را بخورم؟» ناراحتی معده داشت. منتظر جواب من نماند. سری تکان داد و گفت: «نه... نمیخورم.» و رفت.
جلو در حیاط، ربابه خانم خودش را رساند. دست بهرام را گرفت و گفت: «پسرم امروز رأیریزی است، خیابانها شلوغ است. بیا لباست رو عوض کن. با این لباس نرو! فریده خواهرش هم اصرار کرد، مادر راست میگوید. لباس سپاه تنت نباشد بهتر است، داداش!»
بهرام به من نگاه کرد. من هم نگاهش کردم. بعد سرش را پایین انداخت و گفت: «این حرفها چیه مادر؟ عمر ما دست خداست. این لباس هویت و اعتقاد من است. چه طور امروز که روز رأیریزی است درش بیاورم؟» بعد برای همه ما که توی حیاط ایستاده بودیم دست تکان داد و رفت. با محمد به اتاق برگشتم. دلم آرام و قرار نداشت. مثل مرغهای توی قفس بودم که خودشان را به در و دیوار میزنند، اما کاری از دستشان برنمیآید.
6
نزدیک ظهر چه روزی بود، نمیدانم. من و برادر بهرام رفتیم پزشکی قانونی. پدرم آن جا بود. همه وارد اتاق کوچکی شدیم. برادرش با نگرانی و تردید جلو رفت. کشو را بیرون کشید. صدای گریهاش در سرم پیچید. به کشو نزدیک شدم. بهرام آرام خوابیده بود. پارچه سفید را کنار زدم. صورتش سالم بود، اما بدنش تکه تکه و خونی! گلوله به قلبش خورده بود. به دور و برم نگاه کردم. پدرم گریه میکرد. بیاراده روی زمین وا رفتم. چند دقیقه بعد دوباره بلند شدم و نگاهش کردم. این بار مطمئن شدم چیزی که بنا بود بر سرم هوار شود، اتفاق افتاد. در طول سال دوم زندگیمان هر روز و هر لحظه نگران بودم. خودش میگفت: «منتظر دیدن بدن تکه تکه من باش.» من جوری پیش آمدم که اگر غیر این بشود از دلتنگی خواهم مرد. در خانه را که میزدند، زنگ تلفن که صدا میکرد، قلب من میریخت. فکر میکردم نکند خبر بهرام را آورده باشند؛ مثل یک درد کهنه، یک بیماری مزمن با این حس کنار آمده بودم.
7
هشت ماه بعد از شهادت بهرام، «امیر بهرام» به دنیا آمد. وقتی جنازه غرق به خون بهرام را دیدم بغضم نشکست. میدانستم او همین را میخواست، با تمام وجود. اما وقتی امیر بهرام به دنیا آمد، از ته دل گریه کردم. دنیا برایم تنگ و سخت شده بود.
بعد از شهادت بهرام، سختترین دوران زندگی من شروع شد. اضطراب شدیدی داشتم. فشار اطرافیان زیاد بود. بعضی از نزدیکان میگفتند: «فرزندی که پدر ندارد، تولد و بزرگ کردنش جز دلتنگی و دلسردی چیزی برایت نخواهد داشت. باید او را از بین ببری!»
بعضی میگفتند: «زن بیعرضهای هستم. اگر به شوهرم فشار میآوردم، آزادش نمیگذاشتم، وارد سپاه نمیشد، لباس سپاه را بر تن نمیکرد و در روز انتخابات به خاطر این لباس ترور نمیشد!»
دوستان نزدیک بهرام سرِ درد دلشان که باز شد، میگفتند: «همانها که روزی دوست بهرام بودند، به منزل پدرش رفت و آمد داشتند و در جلسات قرآن شرکت میکردند و نان و نمک این خانواده را خورده بودند، دست آخر به منافقین پیوستند و مقدمات ترور بهرام را در تهران فراهم کردند.»
من برای هیچ کس جوابی نداشتم. سعی میکردم تا میتوانم از دیگران دوری کنم. بعضی اوقات که سینهام از درد و غصه به تنگ میآمد، قرآن میخواندم و آرام میگرفتم. من با بهرام ازدواج کردم تا از نازپروری و تنآسایی که به آن دچار بودم و از اوج رفاه جدا شوم. از لحظهای که به زندگی او پا گذاشتم، عشق و نزدیکی من به پروردگارم و تسلیم محض او بودن برایم معنا پیدا کرد. و من با این حس رشد کردم و ظرف قلبم بزرگ شد.
حالا از شهادت او سالها میگذرد. پسرها بزرگ شده و تحصیل کردهاند. بهرام رفت، اما سایه او در زندگی ما همیشه بوده و هست. «امیر محمد» و «امیر بهرام» با اینکه او را ندیدهاند، ارتباط عاطفی خوبی با پدرشان دارند. هر چه میخواهند ـ معنوی یا حتی مادی ـ هر کاری را میخواهند شروع کنند، اول میروند بهشت زهرا سر مزار بهرام.
بهرام سنگ بنا را گذاشت و رفت. شکل زندگی من از اساس با تمام فامیلم فرق میکند. میتوانم مجللترین زندگی را داشته باشم، اما منزلم شبیه مسجد، ساده و راحت است. چون احساس علاقه و وابستگی به زندگی تشریفاتی و پر خرج در من، دیگر وجود ندارد. هنوز هم خیلیها فکر میکنند «چه سرنوشت دردناکی، چه زندگی ساده و بیرنگی!» و برایم دل میسوزانند؛ اما من خوشحالم و از زندگیام کاملاً راضی هستم. چون احساس میکنم به عمق زندگی و به پروردگارم نزدیک شدهام. حالا که فشارها کم شده میفهمم این راه سخت و پر مشقت برای به دست آوردن سلامت روح من لازم بود. چه طور موقع جراحی، موقع درآوردن غده از بدن، درد وجودت را در هم میپیچد، اما مدتی که میگذرد علائم سلامتی را کاملاً احساس میکنی. در آن سالهای سخت، غدههای روح من جراحی شد. حالا احساس سلامتی و آرامش با من است و در این سلامت روح و روان، بهرام را احساس میکنم.
نام پدر : باقر
محل تولد : میانه
تاریخ تولد : 1336
استان : تهران
تحصیلات : دندانپزشک
محل خدمت : بهداری سپاه بالاترازونک
مسئولیت : پزشک
محل شهادت : پارک وی
تاریخ شهادت : 1360/05/02