- ارسال کننده: بین الحرمین تاریخ: ۹۳/۱۰/۲۴

وقتی پسرم زنده میشود!

وقتی پسرم زنده می‌شود!

دفاع > شهید - حجت الاسلام میثم آشوری:
زنگ خانه را که می‌زنیم پدر شهید به استقبالمان می‌آید. خوشامدگویی‌شان با لهجه شیرین آذری است. انگار می‌خواهند آداب و رسوم شهر میانه را حفظ کنند!

این خانواده موجب جمع شدن گردان زهیری‌ها شده‌اند. هر سال با برنامه‌ریزی خاص و دقت زیاد سالگرد فرزند شهید خود را در همین منزل برگزار می‌کنند. بچه‌های لشکر 110 هم می‌آیند. با وجود اینکه مراسم در سالگرد شهید ناصری برگزار می‌شود ولی یادواره شهدای گردان زهیر نامگذاری شده است. حاج حبیب می‌گوید دوستان سعید، همه بچه‌های من هستند، همه فداییان ولایت هستند. راستی در دوران دفاع‌مقدس بیش از 200هزار شهید داده‌ایم، اگر سالگرد شهیدان را برگزار کنیم، هر روز یاد و خاطره حدود 500 شهید، ایران را عطرآگین خواهد کرد! اگر هر روز در رسانه خاطرات یکی از شهدا را منعکس کنیم، حداقل برای 500 سال مطلب داریم! این را علم ریاضی ثابت کرده است! یادم می‌آید که آقا هم فرموده بودند زنده نگه‌داشتن یاد و خاطره شهیدان کمتر از شهادت نیست... یادم هست گفته بودند جنگ، یک گنجینه تمام نشدنی است.

  • باقیات صالحات فرهنگی
  • میدان وصال واقع در محله قدیمی یاخچی‌آباد تهران، جایی است که با آقای سلیم‌خانی برای دیدن خانواده شهید ناصری قرار گذاشته‌ایم. آقای سلیم‌خانی، مدیر مدرسه دولتی سروش شاهد در منطقه 16 است که به لطف این خانواده شهید، حالا یک سالن اجتماعات بزرگ به‌نام سالن شهید ناصری دارد. تا در منزل با شوروشوق، کمک‌های این خانواده به مدرسه را بیان می‌کند. می‌گوید علاوه بر ساخت سالن، تا گفتیم که برای سالن صندلی می‌خواهیم، یکی از برادران تقبل کرد، کولرها را برادر دیگر و... حالا این سالن 250میلیون تومانی یکی از بهترین سالن‌های مدارس جنوب تهران است. خیرات این خانواده به همین‌ها محدود نمی‌شود. هر جایی که کار فرهنگی نیاز باشد، آنجا جایی است که به برکت نام شهید ناصری و دستان باز خانواده شهید امکانات فراهم شده است.

    سفر به روزگار جهاد

    خاطره‌گویی شروع می‌شود. منتظر بهانه‌ای هستند تا تعریف کنند. انگار خیلی وقت است کسی از آنها چیزی در مورد سعید نپرسیده است. حاج‌مسلم، برادر شهید می‌گوید یک‌سال منتظر این روز هستیم. همه بچه‌ها همینطورند. دی‌ماه که می‌شود همه پیگیرند که مراسم چه روزی است. یاد و خاطره شهدا حال و هوای ما را عوض می‌کند، به اندازه یک سال به ما انرژی می‌دهد. می‌گویند مگر نه اینکه آقا فرمودند فرهنگ مهم است. ما می‌خواهیم در محله خودمان فرهنگ شهادت را زنده کنیم. حاج مظاهر، برادر دیگر شهید می‌گوید همه عمرم را با آن روزهای خدایی جبهه عوض نمی‌کنم. بهترین خوشی‌های دنیای الان، در برابر آن روزهای سخت ذره‌ای نمی‌ارزد و این مراسم برای چند ساعت هم که شده ما را به همان دنیای زیبای جبهه می‌برد؛ همان جایی که بهترین‌ها را برای زنده بودن انتخاب کردند و ما را برای مردن. می‌گوید برگزاری این مراسم برای شهدا لیاقت می‌خواهد. می‌گوید نیت پاک و خالص پدر، این توفیق را به خانواده داده است.

  • بغض‌های نشکفته
  • پدر شهید اما آرام و ساکت نشسته است. از او سراغ سعید را می‌گیرم. خیلی بچه خوبی بود، این را با صدایی بغض‌آلود می‌گوید. دستان لرزان و چشمان سرخ حاج‌حبیب ناصری، پدر شهید ناصری، ما را به هم ریخته است. اصلا انگار همین حالا سعید، شهید شده است. منزل اینها حال و هوای شهادت دارد. می‌گوید با اینکه 18ساله بود، چندین بار به بهانه‌های مختلف به جبهه رفته بود. هر بار کسی را واسطه می‌کرد. تهران هم که بود بعد از مدرسه در بسیج بود. اینقدر توانمند بود که در دوتا از مدارس تدریس هم می‌کرد. بهانه آخرین بار، بردن کمک به جبهه و حضور در پشتیبانی بود. وانت من را برداشت و از مغازه پر کرد از خرد و ریز؛ از آبلیمو و کیک و بیسکوئیت گرفته تا شال و کلاه و لباس‌های گرم. می‌گفت هوای ماووت خیلی سرد است و باید اینها را به رزمنده‌ها برساند. اینقدر گفت تا من و مادرش هم برای پر کردن وانت به کمکش آمدیم. خودمان او را راهی کردیم. فکر نمی‌کردیم این آخرین باری باشد که او را می‌بینیم. وقتی که رفت، با برادرش تماس گرفت و گفت که برای عملیات به خط می‌رود. گفت به مادر بگو در راه امام‌حسین علیه‌السلام می‌روم و دلیلی برای نارضایتی شما وجود ندارد. این جمله‌ها آخرین جملات این پدر است. دیگر گریه امانش را می‌برد و نمی‌تواند به صحبت ادامه دهد.

  • عمل به وعده 40 روزه
  • حاج‌محمد، دوست دوران نوجوانی سعید است. با هم به جبهه می‌رفتند. روز شهادتش هم با هم بودند. می‌گوید:«پیکر سعید را خودم به عقب آوردم. می‌ترسیدم اگر دشمن پاتک کند، سعید مفقود شود. او را تحویل بچه‌های لشکر عاشورا دادم که در خط بودند و آمبولانسی برای انتقال شهدا به معراج داشتند. سعید بعد از فرمانده گردان که قبل از تحویل خط به شهادت رسیده بود، نخستین شهید گردان زهیر در عملیات بیت‌المقدس دو بود. بعد از اتمام کار گردان زهیر در عملیات و تحویل خط به گردان تازه نفس، برای تشییع سعید به تهران برگشتم. وارد خانه که شدم دیدم مادر سعید در منزل ماست! پرسید چرا تنها آمدی؟ پس سعید کجاست؟ نمی‌دانستم چه بگویم، فهمیدم هنوز هیچ‌کس خبر ندارد. گفتم سعید کمی دیرتر می‌آید. کار هر روز من شده بود رفتن به معراج شهدای تهران برای یافتن جنازه سعید. اگر خودم شهادتش را ندیده بودم شک می‌کردم که نکند زنده باشد. دیگر نمی‌توانستم این راز را حفظ کنم. کم کم به یکی‌دو نفر گفتم. یکی از آنها حاج مظاهر پسر بزرگ خانواده بود. با هم به منطقه برگشتیم و یکی یکی از خط تا سنندج، معراج شهدا را جست‌وجو کردیم. به کردستان که رسیدیم، انگار صدای سعید را می‌شنیدم که می‌گفت من اینجا هستم. حدود 800 تابوت بود. یکی یکی و با وسواس همه تابوت‌ها را گشتیم اما خبری نبود. بالاخره سعید پیدا شد. حالا از زمانی که سعید از تهران برای عملیات راه افتاده بود، 39روز می‌گذشت. پیکر را به تهران فرستادیم تا فردا در تهران تشییع کنیم. یادم افتاد سعید به مادرش قول داده بود 40روزه برگردد.»

  • به راه حسین(ع) رفته است
  • مادر هرچند گرد پیری بر صورتش نشسته، اما با صلابت است. انگار بعد از 27سال هنوز هم نمی‌خواهد دشمن بی­تابی‌اش را ببیند و ذره‌ای چشم طمع به انقلاب بدوزد. حتی حسرت یک آه را هم بر دل دشمن گذاشته است. شروع کرد به تعریف کردن؛ «آخرین روزها می‌گفت اگر برنگردم ناراحت نمی‌شوی؟ گفتم اگر در راه حسین علیه‌السلام باشی، نه، ناراحت نمی‌شوم. چند ساعت قبل از رفتنش، هر کس او را می‌دید به من می‌گفت سعید خیلی نورانی شده است. من نمی‌خواستم باور کنم. می‌دانستم که اگر بپذیرم که نورانی شده باید شهادت او را قطعی بدانم. وقتی که حاج‌محمد از جبهه برگشت و گفت سعید بعدا می‌آید، فهمیدم که شهید شده است. چند روز بعد از تشییع جنازه خانمی با چادر عربی و لهجه عراقی پیش من آمد و پرسید این اعلامیه پسر شماست؟ گفت من این جوان را در خواب دیده‌ام. به من گفته به مادرم بگو اینقدر گریه نکند. بگو حال من خوب‌است. بگو من در نجف، سقای حرم امیرالمومنین هستم.»

    مادر شهید می‌گوید اهالی محل از سعید حاجت می‌گیرند، من او را قسم می‌دهم که شفیع حاجات مردم باشد... یادم می‌آید این جمله حضرت امام روح‌الله را که فرمود تربت پاک شهیدان تا قیامت دارالشفای آزادگان خواهد بود.

  • پسرم راضی است
  • از تصمیمشان برای کمک به مدرسه سروش شاهد می‌گوید. آنجا مدرسه‌ای است که دانش‌آموزانش مرتبط با ایثارگران هستند و باید بیشتر به یاد شهیدان باشند. می‌گوید اطمینان دارد که سعید از این کار راضی است. در همان روزهای ساخت سالن در مدرسه، خواب دیده‌اند که سعید بسیار خوشحال است. می‌گوید خیر و برکت شهید برای همه است. تعریف می‌کند که پدربزرگ و مادربزرگ سعید را که سال‌ها قبل از دنیا رفته‌اند خواب دیده که در باغ بزرگی هستند. پرسیده این در ازای چیست و پاسخ شنیده که اینها را سعید فراهم کرده است.

    حالا محکم قاب عکس پسرش را در آغوش گرفته است. می‌گفت وقتی برای سفر حج به خانه خدا مشرف شده در طول سفر بارها سعید و همرزمان شهیدش را در خواب دیده که در مسجدالحرام هستند. چندین‌بار آنها را در خواب دیده است اما هنوز به فکر پسرش است. از من می‌پرسد آیا شهدا همینطور که مکه آمدند به زیارت کربلا هم می‌روند؟ و خودش زود پاسخ می‌دهد که:«‌راستی! گفته بود که سقای حرم حیدر کرار است.»

    حال و هوای ما هم دگرگون شده است. بوی شهادت می‌وزد. دیگر دست خودمان نیست، بغض کرده‌ایم و در خود فرو رفته‌ایم. صدای اذان می‌آید و بهانه خداحافظی می‌شود. آنچه در ذهن ما تکرار می‌شود یک آدرس کوتاه است: قطعه 29، ردیف 72، شماره 12.

  • بیست‌و‌پنج ‌دی شصت‌وشش
  • اتوبوس در دل شب، به سمت محل نامعلومی در حرکت بود. فقط می‌دانستیم که فردا عملیات است. همیشه شب‌های عملیات پر بود از شوخی و خنده اما آن شب، سعید با شب‌های دیگر فرق می‌کرد. با تقی‌پور رفته بودند انتهای اتوبوس و از فرط خستگی خوابشان برده بود. چند وقت بعد تقی‌پور به سراغم آمد. همه می‌دانستند که سعید بهترین دوست من است.
    - محمد، کسی به نام سپهری می‌شناسی؟
    - چطور؟ یکی از فامیل‌های سعید است که شهید شده...
    - سعید در خواب او را صدا می‌زد، با او صحبت می‌کرد و می‌گفت به جبهه آمدم و دارم میام پیش تو... مراقب سعید باش... نور بالا می‌زند! این اصطلاحی بود که اگر کسی بوی شهادت می‌داد، لایقش می‌شد. انگار فکر من کار نمی‌کرد. نفهمیدم و از کنار این مسئله زود گذشتم. غافل از اینکه یک شهید دارد خبر از شهادت یک شهید دیگر می‌دهد. فردای همان روز، در عملیات بیت‌المقدس دو، هر دو پرواز کردند... .

  • بیست‌و‌‌شش‌ دی شصت‌و‌شش
  • سعید نخستین‌بار بود که به‌عنوان آرپی‌جی‌زن به خط آمده بود. هیکل ورزیده و دقت زیادش از او بهترین آرپی‌جی‌زن گردان را ساخته بود. سرمای شدید ماووت در زمستان و خستگی یک طرف، نمی‌دانستیم با آتش شدید گارد ریاست‌جمهوری صدام چه کنیم. فرمانده گردان هم شهید شده بود. ما مانده بودیم و دنیایی از آتش. فرمانده دسته، سنگر کوچکی پیدا کرد و به همه گفت به سنگر بروید. یکی‌یکی بچه‌ها از تپه بالا می‌رفتند و خودشان را به داخل سنگر پرتاب می‌کردند. چشم‌ام به‌دنبال سعید بود. دیدم بالای تپه دراز کشیده. گفتم آخر مگر در این شرایط باید بالای تپه بمانی! به سرعت به سمتش رفتم. بالای سرش که رسیدم دیدم که خون از سرش جاری شده... سعید، سعید، سعید... چندبار نفس کشید و رفت... خدایا! 18سالگی، سن و سال خوبی برای از دست دادن صمیمی‌ترین دوست نیست. اینها خاطراتی است که حاج‌محمد، بهترین دوست سعید و داماد خانواده از او تعریف می‌کند.

    1
    2
    1 2