- ارسال کننده: اسماعیل مختاری تاریخ: ۹۰/۱۱/۰۴

حاجيه خانم نجيبه ...


برف به شدت ميباريد و او در سنگر نگهباني ـ خط مقدم ـ داخل خطوط مرزي دشمن، بايد كاملاً حواسش را جمع ميكرد كه در كمين آنها نيفتند! در آن گير و دار، عواطف بر او غلبه يافت، بين او و مادر، علايق شديدي وجود داشت. ناخودآگاه گفت: «كاش الان مامان اينجا بود!» برام يه ليوان چاي داغ ميريخت! با گرماي وجودش، كلامش، محبتش، منو از اين سرما نجات ميداد
يك دفعه ديد، آقايي آمد و كنارش نشست! يك ليوان چاي ريخت و گفت:
چي ميخواي؟!
ـ دلم براي مادرم خيلي تنگ شده، نگرانشم! به يكباره در رؤيا مادر را ديد كه در كنار خواهرانش خوابيده اند...! اون آقا گفت: تو بخواب! من به جايت كشيك ميدم!
ـ نه...! نه آقا! كشيك وظيفه منه! با گفتن اين حرف، آقا غيب شد و ديگه اثري از اون باقي نماند.
اينا خاطره كوتاهيه كه «منصور» پسر دوّم «نجيبه» كه متولد 3/7/1340 در روستاي دستجرد ميانه، زادگاه اصلي مادر است، پس از دوران سربازي دارد براي مادر بيان ميكند. «نجیبه» در آبان 1323 به دنيا آمده، پدرش «يارمحمد» در همان روستا كشاورز بوده و صاحب زمين و باغ سيب و زردآلو نيز بوده است. 5 دختر و 4 پسر داشته و هيچيك از دخترانش از نعمت سواد برخوردار نبودند.
نجیبه در خانه گليم بافي ميكرده و گاهي نيز گوسفندان را براي چَرا، به بيرون ميبرده است. نجیبه ميگويد:
 تو كوچه ها بازي ميكردم، يازده ـ دوازه سالم بود، هنوز روسريم رو نميتونستم خوب جمع كنم كه شنيدم «نوحعلي شهبازي» ـ كه از هم روستاييها بود ـ به خواستگاري ام آمده! او به اندازه همه عمرم! از من بزرگتر بود، پدرشم فوت كرده بود و در همان ميانه بنايي ميكرد. امّا ما اختياري در تصميم گيري نداشتيم بخاطر كمي سن و سال، 4 سال در عقد شرعي ماندم و در 16/2/39 عقد را قانوني كرديم.
زندگي مشتركمان در منزل مادرشوهرم آغاز شد. نوحعلي براي بنايي به تهران ميرفت، سه ماه يا شش ماه بعد ميآمد يه سر ميزد و برمی گشت. محمّد 3 ساله شد و منصور 5/1 ساله بود كه به كرج منتقل شديم. چون در روستا درآمدي نداشتيم و رفت و برگشت، نوحعلي را اذيّت ميكرد.
«محمّد» كه سال 37 متولد شده بود، بعد از گرفتن ديپلم به نيروي هوايي رفت و در بخش اداري آنجا مشغول به كار شد.
منصور، چنان از روحيّه ي انقلابي برخوردار بود كه عليرغم تسخير لانه جاسوسي از جمله دانش آموزاني بود كه سه شب تمام وقتش را در آنجا سپري كرد:
نوحعلي، پس از مدتي گفت:
ـ رفت و آمد از تهران به كرج هم اذيت ميكند، بايد كلاَّ زندگي را به تهران ببريم. و اين كار را هم كرد، پس از چند وقت بار كرديم و رفتيم در خيابان فلاح ساكن شديم.
منصور، دو سال بعد از سربازي، اوايل جنگ، در كردستان خدمت ميكرد. خيلي دير به خانه سر ميزد. ضد انقلاب، براي شهادت او دندان تيز كرده بودند، امّا به من ميگفت:
مادر! نگران نباش، من اينجا شهيد نميشوم!
پس از پايان سربازي بلافاصله، از طرف بسيج به جبهه اعزام شد. مرتب به مادر نامه مينوشت و او را دلداري ميداد. همانطوركه از خاطره منصور پيداست، روابط عاطفي اين دو بسيار قوي است. در يك نامه مينويسد:
«مامان! خيلي شما رو دوست دارم. ولي خدا را از شما خيلي بيشتر دوست دارم، راضي باشيد من شهيد شوم، نه اينكه در رختخواب از دنيا برم».
 همراه برادرش«منوچهر» به جبهه ميرود، 3 ماه در جبهه بوده اند، برميگردند اما بعد منصور به تنهايي برگشته و در 12/8/62، در عمليات والفجر4 در پنجوين عراق به شهادت ميرسد. تا مدتها مفقودالاثر بوده و حدود 13سال بعد، باقيمانده پيكرش به دست خانواده ميرسد.
عواطف شديد مادر و منصور، موجب ميشود كه مادر پس از شهادت وي از نظر اعصاب و روان كاملاً در هم ريخته و به شدّت مريض ميشود.
نوحعلي، پدر شهيدان، يك سال قبل از انقلاب، براثر تب و لرز يك ماه در بيمارستان امام خميني(ره) بستري و سپس فوت ميكنند!
نوزدهم شهريور ماه 47 «محسن» با به دنيا آمدن خود، برگ زرّين ديگري به صفحات پر رنگ تاريخ زندگي نوحعلي و نجيبه ميافزايد.
«محسن» در تهران به دنيا آمده و در حالي كه سال چهارم دبيرستان را به اتمام ميرسانده، طبق برنامه اي كه براي خود طراحي كرده، سه ماه به سه ماه به جبهه ميرفته و برميگشته، پس از سه ماهه خدمت در كردستان، نهايتاً در تاريخ 14/12/65 در عمليات كربلاي5 در شلمچه به شهادت ميرسد.
شور و شوق هميشگي«مجيد» جهت رفتن به جبهه، عليرغم سنّ كم! با شهادت دو برادر شهيدش، محسن و منصور، در هم آميخته و عزم او را در پيوستن به رزمندگان جان بركف صحنه هاي نبرد حق عليه باطل جزم ميكند! هيچ چيز مانع اين عزم جزم نميشود. او تشنه است! بيتاب و بيقرار...! سوّم راهنمايي است كه تصميم ميگيرد به جبهه برود. او خوب ميداند كه اگر مادر اجازه بدهد، ديگران نميتوانند مانعش شوند. خدمت مادر ميرود:
ـ مادر! تو را به روح منصور و محسن! تو را به جان زهرا! تو را به هر چيزي كه پيشت عزيزه! اصلاً تو را به خودِ خدا! بيا بريم مسجد، اونجا گريه كن! بگو كه منو به جبهه اعزام كنن!
ـ پسرم! اوّلاً تو سن و سالت كمه! دوماً دو تا برادر شهيد داري! درسات مونده...!
ـ مادر! اينارو ميدونم...! ولي من بايد برم جبهه...! هيچ چيز منو غير از جبهه آروم نميكنه! ممانعت مسئولين اعزام به جبهه هم، در مقابل اصرارهاي مجيد، بي نتيجه ميماند.
يه روز مادر متوجّه ميشه كه مجيد از طريق پادگان مالك اشتر اقدام كرده، سراسيمه ميره و اونو برميگردونه! ولي بالاخره مجيد موفق ميشه به آرزوش برسه! يكماه بعد كه برميگرده... مادر يك سيلي محكم به او ميزنه و كارتشو ازش ميگيره!
آخرالامر، مسئول اعزام به نجیبه خانم ميگويد:
شما هر كاري بكنيد اون فرار ميكنه و به جبهه ميره، پس بهتره كارتشو بهش بدين اونو به خدا بسپاريد! مادر بعد از آنكه كارت را به مجيد ميده به او ميگه:
اگه شهيد بشي جنازتو تحويل نميگيرم!
مجيد، اين گفته مادر را كه به دوستانش ميگه، اونا ميگن: « ـ به شوخي ـ آنقدر جنازتو نگه ميداريم تا مادرت بياد و تحويل بگيره!».
مجيد از ترس اينكه نكنه برگرده و مادر دوباره از برگرشتش به جبهه پشيمون بشه، ديگه جرأت بازگشتن به تهران را نداره!! پنج ماه تمام در جبهه باقي ميماند....
اينجا گويي رمز و رازي وجود دارد... مجيد به سختي دنبال شهادت است! جنگ دفتر شهادت را باز كرده...! و او به خوبي بسته شدن اين پرونده را استشمام ميكند...! او خوب ميداند با پذيرفتن قطعنامه و اعلام آتش بس، شهادت به سادگي سراغ هر كسي نميآيد، آنقدر در جبهه ميماند، تا از سوي منافقين كوردل، آخرين عمليّات نظامي عليه كشور ـ پس از آتش بس ـ آغاز ميشود...!
مجيد با ديگر همرزمان خود، در اسلام آباد است، عمليّات «مرصاد» شروع شد، درگيري اينبار با همه عملياتها متفاوت است، ضدّ انقلاب داخلي با تقويت و تجهيز تمامي دشمنان خارجي! و بالاخره، مجيد در 6/5/67 لباس خاكي از تن به در كرده و با پوشش ملائك به جمع برادران و ديگر ياران خود ميپيوندد.
يه شب خواب ديدم، خانمي سه كارت به من داد و گفت: اينا مال شماست، مواظب باشيد گم نكنید! وقتي بيدار شدم، دلواپس مجيد شدم، رفتم پادگان، خبري نداشتند! شب بعد، مجيد را در خواب ديدم كه در پلّه ها ايستاده و صورتش را برگردانده! ديدم كاملاً! قرمز شده! صورتش را بوسيدم. همان زمان«موسي» ـ برادركوچكش ـ خبر شهادت مجيد را در مسجد ميشنود. جنازه در سردخانه بوده و دوستانش جنازه را تحويل نميدادند تا من برم و تحويل بگيرم! صورت مجيد كاملاً زخمي شده بود!

حاجيه خانم نجيبه جرولي{شاید اشتباه تایپی باشد ،جروقی؟}

(مادر مكرّمه شهيدان؛ منصور، محسن و مجید شهبازي دستجردي) 

http://www.navideshahed.com/fa/index.php?Page=definition&UID=210087
http://www.navideshahed.com/fa/index.php?Page=archive&ID=40&PageNo=55&Group=GENERAL
 

1
1