با یک سایکل توریست،78 روز در مخوف ترین زندانهای جهان4
این خاطرات قسمت بندی است و همچنان تکمیل خواهد شد
شب از دبی به طرف ابوظبی در اتوبان مخصوص قرار گرفتم.چراغهای خطر عقب دوچرخه و فلاشرهای جلورا روشن کردم.وبه مسیرم ادامه دادم.رکابزنی در تابستان امارات کارسختی است.اما مصمم بودم.چنین کار نشدنی را انجام بدهم.شاید خیلی ها این مسیر را با دوچرخه رکاب زده بودند.اما تابستان کسی جرات این حماقت را نداشت.می بایست.برای اینکار صبور و بردباری و زندگی در شرایط سخت راقبلا آموخته باشی.با چنین وضعیتی می توانست تلاش و باور یک ایرانی برای صلح جهانی پر رنگ تر شود.زیاد منطقه بر خورداری در طول مسیر قابل رویت نبود.آب معدنی به اندازه کافی داشتم.یاد گرفته بودم.در هر کجایی می توان زنده بود.تمام امکانات کمک های اولیه حتی برای گزش حشرات و بندپایان را داشتم.و می دانستم.شاید در این راه در کمین اشتباه راننده ای هم ممکن است.جانم را از دست بدهم.اما بدون ترس و واهمه در حرکت بودم.
تابلو خاصی را ندیدم.تا مشخص کند.چقدر با شهر ابوظبی فاصله دارم.اما از شهر شارجه تقریبا نزدیک 200 کیلومتردر یک خط راست به طرف ابوظبی بود.من بیشتر در مسیرهای ساحلی بودم.بعداز رکابزنی تا ساعت 2 نصف شب به یک منطقه ای رسیدم.که یک مجتمع کوچک داشت.در کنارش مسجدی بود.از سوپر مارکت کوچکی نان مخصوص خریدم.این نان به نان لبنانی مشهور بود.برای اولین بار این نان را در کشتی بین ایران و امارات دیده بودم.نان ساده دو رویی تقریبا شبیه نان لواش ما بود.اما مثل نان ما خوشمزه نبود.نوشیدنی سرد و آب معدنی خریدم.فروشنده پاکستانی بود.کنار مسجد نشستم و شام را آماده کردم.جلو این مجتمع خیلی کثیف بود.گویی چند روزی اشغال هایش را جمع نکرده بودند.چایی هم درست کردم.و بعداز آن لباسهایم را شستم.تا آماده استراحت شوم.بصورت آماده باش خواب رفتم. تا فردا صبح زود رکابزنی را شروع کنم.بوی نم و رطوبت خاص به مشامم می خورد.
صبح بعداز خوردن صبحانه به مسیرم ادامه دادم.سمت راست بیشتر بیابان بود.فقط در کنار جاده ،دیوارهای بلندی بود.که گاها در قسمتهایی وسط آنها نرده زده بودند.گویا مرکز اسب دوانی شیخ امارات بود.همچنان فوق العاده گرم بود.نبود خانه و مجتمع ها خیلی آزارم می داد.تا به آب گرم همراهم قناعت کنم.فقط در چند جا وسط اتوبان لوله کشی آب قطره ای برای درختان بود.که خودم را با این آب خنک می کردم.بار دوچرخه هم خیلی سنگین بود.اما جاده تا حدودی همطراز بود.نزدیک ظهر در 76 کیلومتری ابوظبی کنار مجتمع رفاهی توقف کردم.هایبر مارکت بزرگی داشت.فرصت شد.داخل این هایبر مارکت در کافه بستنی فروشی چند نوشیدنی سرد به همراه چند کیک بخورم.همچنان توریستها از کشورهای مختلف در اینجا هم دیده می شد.بیشتر فروشنده های این هایبر مارکت چهره ای شبیه فلیپینی ها داشتند.
در کنار مسجد این مجتمع بودم.برای نماز خواندن داخل آن رفتم.هوای داخل مسجدخیلی خنک بود.چند نفر به جزء من هم بودند.امام مسجد با من برخورد نامهربانه کرد.من هم اعتراض کردم.اما اثر نداشت.بیرون کنار دوچرخه بودم.لباسهای خیسم را پهن کردم تا خشک شود.سروصورتم را شستم.لباس تازه پوشیدم.تا لباسهای کهنه را هم باز بشویم.دوباره امام مسجدرا دیدم.تا او مرا با دوچرخه دید.با تعجب نگاه کرد و رد شد.مجددا دقایقی چند برگشت.از برخورد قبلش پشیمان شده بود.می خواست مرا دلداری بدهد.تاکید کرد.اجازه داری داخل مسجد استراحت کنی.می گفت بنابه دلایلی خارجی ها حق ماندن در مسجد را ندارند.به نوعی می خواست با توجیهش دل مارا راضی کند.نهاررا درست کردم و آماده حرکت شدم.دقیقا ساعت 4 بعداز ظهر روز شنبه مورخه 92/6/2 بود.که در این مسیر بعنوان یک سایکل توریست ایرانی ازشهر میانه در حرکت بودم.نزدیک شهر سمح بودم.گرمی هوا هم در برابرم هرچه قدرت داشت.تا خودنمایی کند.تا شاید مرا زمینگیر کند.در ورودی شهر سمح یک هایبر مارکت بزرگ بین راهی بود.پشت هایبر مارکت نزدیک دستشویی ها دوچرخه ام را تکیه دادم.مسافران زیادی کنجکاوانه در این هوای گرم مرا بر انداز می کردند.برای خرید به داخل مغازه ها رفتم.قیمتهای بعضی از وسایل خیلی بالا بود.حتی نقشه عمان را قیمت کردم.نزدیک 50 هزارتومان ایران بود.مجبور بودم.چند نوشیدنی سرد بخرم و به راهم ادامه بدهم.بعداز توقف کوتاهی به طرف شهر رفتم.اما زیاد دلچسب نبود.تا مجددا وارد اتوبان شوم.بعداز ده کیلومتر از شهر سمح به شهر الشهامه رسیدم.شهر شهامه هم ظاهرا بدلیل گرما شهر ارواح بود.یک منطقه ای بود.که خانه ها با فنس ها حصار کشیده شده بود.در جای دیگر خانه هایی که نردیک اتوبان بود.با میله های محافظ احاطه شده بود.البته چند جابرای تردد درهای کوچکی بود.در کنار اتوبان مغازه ها دیده می شد.این قسمت برای ورود مشکلی نداشت.البته خرمای الشهامه معروف بود.در ورودی شهر خرماها رسیده بود.من هم از این خرماهای خوشمزه استفاده کردم.خیلی خوشمزه و شیرین و نرم بودند.توقف کوتاهی کردم.تا همچنان به راهم ادامه بدهم.هنوز هوا روشن بود.من هم مشتاق بودم.در هوای گرم به راهم ادامه بدهم.بعداز گذر از این شهر در جاده فرعی چند کیلومتری از الشهامه راهی فرعی بود.که به طرف پارک حیوانات می رفت.پارک زیبایی داشت.که شبیه جنگل مانندی بود.چند ساعتی توقف کردم.تا دفتر خاطراتم را پرکنم.چند جوان اماراتی کنارم آمدند.با من صحبت کردند.خیلی خوشحال بودند.که یک ایرانی را با دوچرخه در این مسیر می بینند.در حال حرکت بودم.که بوق ماشینی که آهسته در حرکت بود.نظرم را جلب کرد.آن ماشین خانواده توریستهای آلمانی بود.که در ایران دیده بودم. و در کشتی باهم به طرف امارات هم سفر بودیم.پشت سرهم چراغ می داد.و دست بلند می کرد.متاسفانه جای پارک در آن محل نبود.من هم با دست به مهربانی آنها پاسخ گفتم.نزدیک 60 کیلومتر مانده به ابوظبی زیر تابلویی کنار اتوبان در حال صرف چای بودم.یک ماشین فیات مانندی چند متر آن طرف تر توقف کرد و بر عکس اتوبان به طرفم آمد.راننده صورتی لاغر و شبیه سندباد داشت.بقیه را بخاطر تاریکی ندیدم.کمی صحبت کرد.دید با دوچرخه در حال استراحت هستم.مجددا به راهش ادامه داد.این چهره هنوز بدلیل استثنا بودن در ذهنم باقی ماند.تا در مورد حرکت مرموزش بعدا حرفی برای گفتن داشته باشم.قرار بود.امشب به هر طریقی شده خودم را به ابوظبی برسانم.با آنکه هوا شرجی و خفه کنند بود.اما می باید به ابوظبی می رسیدم.نزدیک پل کوچکی پلیس راه جلو راهم را گرفت.از من ویزا خواست ویزا را نشانش دادم.گفت مشروب خوردی.گفتم من ایرانی هستم.نماز می خوانم.غیر مستقیم فهمید رکاب زدن در آن هوا نیاز به باور ویژه دارد.توصیه کرد.حتما موارد ایمنی را رعایت کنم و مواظب ماشین ها باشم.
ساعت نزدیک 2 نصف شب بود.در 25 کیلومتری ابوظبی بودم.با آنکه بدنم بدلیل شرایط سخت رکابزنی گرفته بود.اما به راهم ادامه می دادم.از روی پل جسر شیخ ابوظبی رد.شدم.مسجد بزرگی سمت چپم نمایان بود.گویا مسجد خلیفه بود.اما خیلی فاصله داشت.در انتهای پل چند کارگر پاکستانی کار می کردند.روبرویم سمت چپ یک مسجد کوچکی بود.یکی از کارگران پاکستانی را صدا کردم.تا مسیر رفتن به مسجد کنار اتوبان را بپرسم.او هم راهنمایی ام کرد.بعداز تقاطع وزارء می بایست در اولین تقاطع به سمت راست در لاین برعکس قرار می گرفتم و بعداز 200 متری به مسجد می رسیدم.من هم اینکاررا کردم.منتهی از جاده حاشیه اتوبان به طرف مسجد حرکت کردم.ساعت 4 صبح مسجد بودم.دوچرخه را داخل حیاط مسجد گذاشتم.برای شستن دست و صورتم به داخل سویس رفتم.مسجد شیک و تمیزی بود.در کنارش ساختمانهای ویلایی زیبایی بود.وضو گرفتم و برای نامز داخل مسجد رفتم.هنوز اذان را نگفته بودند.اما من چند رکعت نماز مستحبی خواندم.در امارات بیشتر مسجدها درشان شبانه روزی باز است.مسجد نگهبانی نداشت.برای احترام بیرون آمدم نشستم.تا وقت اذان دوباره نماز بخوانم.
هوا نزدیک روشن شدن ،بود.دوباره آن مرد عرب با ماشینش بر گشت.پلاستیک بزرگی دستش بود.برایم خیلی وسایل آورده بود.مانده بودم.چطور از مهربانی هایش تشکر کنم.صبحانه مفصل وچند کنسرو و مقداری کادو بود.بازهم کنارم نشست و صحبت کردیم.تا این که خواست از من خداحافظی کند.من به یاد دوچرخه سوارهایی افتادم که از ایران گذر می کردند و دقیقا همان کاری که من کرده بودم.دوباره یک مرد عرب برای من انجام می داد.بسته ای پول کنارساکم قرار داد.گفت تو راه خرج می کنی.من خیلی دلم گرفت.نا خود آگاه گریستم.او هم مرا با تاسف نگاه می کرد.او دلداری داد.من جریان این کار را برایش تعریف کردم.چراکه این خاطره دومین حادثه ای بود.که در سفرهایم اتفاق می افتاد.با التماس فهماندم به پول نیازی ندارم.همان قدر که مهربانی کردید.برایم کافی است.در این کش و قوس بالاخره 50 درهم را پذیرفتم.تا برای نهار مهمان غیابی اش شوم.لحظه خداحافظی بود.به احترامش تا کنار ماشینش آمدم.هرچه اسرار کردم.یک عکس یادگاری بگیریم.قبول نکرد.
مهربانی این مرد عرب مرا به فکر برد.خیلی آشفته بودم.حتی اصرار می کرد.مرا تا سفارت ایران هم ببرد.صبحانه را آماده کردم و در همین جا خوردم.بیرون آمدم.تا کمی قدم بزنم با یک هندی آشنا شدم.او برای ارباب امارتی اش کار می کرد.در خانه ارباب ،چوبی و نماد قدیم را داشت.خیلی خوشم آمده بود.یک خانم با سگش از کنارمان رد شد.سگ زیبا و خوشکلی داشتند.چند اتوبوس هم از این خیابان گذاشتند.
آماده شدم تا این مسجد زیبا را ترک کنم.در مدت توقفم ،ملیتهای گوناگونی در این مسجد برای نماز می آمدند.ساعت 8 صبح به طرف مرکز شهر راه افتادم.پدال سمت چپ دوچرخه اذیتم می کردم.حق داشت.در این چند سال آنقدر فشار آورده بودم.که داخل آن خورده شده بود.دوست داشتم در اولین تعمیرگاه دوچرخه آنرا تعویض کنم.به طرف داخل شهر ابوظبی حرکت کردم.تا بعداز تعمیر به سفارت ایران هم سربزنم.در نزدیکی ورودی ابوظبی کلبه های زیبایی درست کرده بودند.شب گذشته را خوب نخوابیده بودم.خواستم چند ثانیه ای استراحت کنم.دیگر نای بلند شدن پیدا نکردم.تا به حرکتم ادامه بدهم.بدنم خیلی سنگینی می کرد.احساس می کردم.آفتاب زده شده بودم.
در ورودی شهر بودم.به طرف سمت چپ تغییر مسیر دادم.بعداز گذر از چهارراه اول به سمت راست تغییر مسیر دادم.بعداز چند دقیقه ای به یک پل ماشین رو رشیدم.از زیر آن در امتداد جاده به مسیرم ادامه دادم.سمت چپم ساختمانی در حال تعمیر بود.تا با مسیرهای فرعی به خط راست سیرم ادامه بدهم.اتفاقی جلو رستورانی توقف کرده بودم.یکی از عابرین وقتی فهمید ایرانی هستم آن تابلو را نشانم داد.روی رستوران عنوان مطعم لیالی اصفهان بود.دوچرخه را کنار خیابان گذاشتم.به رستوران رفتم.بچه های شیراز بودند.یک چایی خوردم.و از آنها سراغ تعمیرگاه دوچرخه را گرفتم.آنها در آنطرف بلوار کنار پل یک دوچرخه فروشی را معرفی کردند.دوچرخه را به آنها سپردم.تا برای خرید پدال به آنجا رفتم.صاحب دوچرخه فروشی پاکستانی بود.وقتی فهمید دوچرخه سوار و ایرانی هستم.خیلی تحویلم گرفت.یک کتابچه خاطرات دوچرخه سوار اردنی را به من نشان داد.گویا این دوچرخه سوار اردنی به تمام کشورهای جهان با دوچرخه سفر کرده بود.حتی در امارات مورد استقبال شیخ امارات هم خود نمایی می کرد.عکس ها نشان می داد.در تمام سفارتهای عربی و اردن مورد استقبال قرار گرفته است.داخل مغازه فقط دوچرخه های نو برای فروش بود.اما لوازم یدکی ندیدم.با او صحبت کردم.خواست دوچرخه ام ببیند.جریان را گفتم.او هم عذرخواهی کرد.قرار شد فردا برای اینکار مراجعه کنم.چند دوستش هم آمدند.باهم یک شیر چای خوردیم.تا همچنان به یاد شیر چای های بلوچستان ایران باشم.
دوباره به پیش هم وطنان آمدم.گفتم شام مهمانتان هستم.آنها هم با کمال افتخار پذیرفتند.صاحب رستوران اهل شیراز بود و خانمش هم ازبکستانی بود.یک پسر خوب و مودب و باهوش و مهربانی داشت.او ایران و امارات را به یک اندازه دوست داشت.دوچرخه کوچکی سوار بود.تا ساعاتی باهم، هم بازی شویم.دوچرخه خودش را با دوچرخه من مقایسه می کرد.پدرش با بزرگان امارات دوست بود و در مورد محبت و نیکی اماراتی ها خیلی سخن می گفت.در این چند سال زندگی به امارات و فرهنگش عادت کرده بودند.در مورد هم وطنان نا مهربان پرسیدم.او هم گفت.من شخصا ایرانی ها را دوست دارم.اما زندگی در اینجا ایجاب می کند.قوانین را رعایت کنید.لذا عاقلانه هست.اگر کسی را نشناختی نباید با او دوستی کنی.
من دوست داشتم زیاد مزاحمشان نشوم.سعی می کردم.زمانم را به سیر وسفر در اطراف معطوف کنم.به مغازه های اطراف بلوار سرزدم.مجددا با راهنمایی صاحب رستوران به باشگاه نادی الجزیره رفتم.دوست داشتم شنا کنم.وسایل همراهم بود.از مسئول کنترل کارت ورود که یک خانم بودند.اجازه خواستم شنا کنم.او هم با کمال احترام پذیرفت.و اجازه داد.اینکاررا بکنم.وقتی وارد سالن شدم.مختلط بود.خانم ها و آقایان باهم شنا می کردند.کنار سکو نشستم.بچه های کوچک در کناره سمت راست در حال تمرین شنا برای مسابقه بودند.با مربی شان صحبت کردم.او هم دوست داشت باهم شنا کنیم.اما شرایط برایم مناسب نبود.
بعداز سالن استخر به سالن های دیگر هم رفتم.بخصوص سالن والیبال که با حصار تور مانندی اطرافش گرفته شده بود.بازیکنان والیبال باشگاه به همراه مربی شان در حال تمرین بودند.من به همراه چند نفر به تعداد انگشت بودیم.تا بازیکنانی که خوب بازی می کردند.تشویق می کردیم.قصد داشتم به زمین فوتبال هم سر بزنم.گویا آن ساعت با تاریکی هوا تعطیل شده بود.
هنوز زود بود.دوباره به بازار رفتم و سری به بازار زدم.بیشتر وسایل را نگاه می کردم.چرا که با دوچرخه بودم.جابجایی آنها کار عاقلانه ای نبود.در یک کافی شاپ کنار باشگاه چند لیوان آب میوه خوردم.نزدیک بیست هزارتومان ایران شد.این مطلب را در یک مغازه تقریبا شبیه فتوکپی در کنار پل روزسوم شهریورماه 92 گذاشتم.چون جایی برای اینکار پیدا نکردم.هر چند با گوشی تلاش کردم.اما رمز مورد نظر را برای ورودبه اینترنت پیدا نکردم.(من در امارات در شهر ابوظبی هستم هوای گرم و مسیر دبی تا ابوظبی برایم سخت بود بیشتر شبها رکاب می زدم بعداز این بطرف دبی و العین حرکت خواهم کرد.شماره تماس دوستان برای ارتباط در امارات:0508418076 این خط مخصوص کشور امارات هست)
آخرهای شب به رستوران آمدم.تا شام بخورم.شام مرغ خواستم.با تمام متعلقات آوردند.بعداز ساعتی هر کاری کردم.بابت غذا پول نگرفتند.گفتند.مهمان ما هستید.آخر شب ،صاحب رستوران از من عذر خواهی کرد.گفت چون شمارا نمی شناسم.نمی توانم در خانه پذیرایتان باشم.مار عفو کنید.اما می توانید کنار رستوران بخوابید.یک اتاقک بدون سقفی بود.که با حصار اطرافش گرفته شده بود.روی تختها ،فرشهای سنتی ایرانی بود.خواست از خانه شان وسایل خواب بیاورد.تشکر کردم و گفتم تمام وسایل خواب را خودم دارم.
صبح زود از خواب بیدار شدم.و دوباره صبح حمام رفتم.و برای ادامه حرکت آماده شدم.خانم ازبکی صاحب رستوران یک تی شرت و یک کلاه و مقداری تنقلات آورده بود.تا هدیه بدهد.مثل شوهرش مهربان و انساندوست بود.حتی یک بسته خرما که از مکه آورده بود.آن راهم داد.باز بابت شب عذرخواهی کرد.چرا که می گفت قانون امارات به ما اجازه نمی داد.تا از یک خارجی در خانه خود مهمان نوازی کنیم.من هم از این همه مهربانی شان بی نهایت تشکر کردم.اصلا انتظار نداشتم اینقدر به من نیکی کنند.بعداز خوردن صبحانه ساعت 10 صبح از این خانواده خدا حافظی کردم.
به طرف سفارت ایران در حرکت بودم.هوا خیلی گرم بود.سفارت هم تا ساعت 12 ظهر باز بود.میبایست تا این زمان به سفارت می رسیدم.شب گذشته از تقاطع مجمع الوزرا رد شده بودم.اگر آن مسیر را ادامه می دادم.درست نزدیکیهای سفارت می رسیدم.بخاطر عجله ای که داشتم برای تعویض پدال دوچرخه نرسیدم.تا در جای دیگر این کار را بکنم.هوا فوق العاده گرم بود.در چند ایستگاه اتوبوس از خنکی هوا استفاده کردم.درست ساعت 11/45 دقیقه جلو سفارت رسیدم.سفارت تمام کشورها در یک منطقه ای تجمیع بود.درست روبروی سفارت ایران سفارت آمریکا خود نمایی می کرد.قبل از سفرتابستان 92 دوستان سایکل توریست فرانسوی خیلی تمایل داشتند.اقامت مرا برای این کشور بگیرند.اما زیاد تمایل نداشتم.هرچند شش سال بود.که در شهر میانه از هر لحاظ زیر فشار بودم.حرکتهایم در میانه و ایران معنا نداشت.در آموزش و پرورش هم روزهای خوبی نداشتم.دوستانم کمتر ازنادوستانم بودند.قبل از سفر برای اینکار استارت زده بودم.اما بعداز خروج از ایران این تمایلم همچنان از بین رفته بود.قبل از حضور در سفارت، استخاره هم کردم،خوب نیامد.تا همچنان یک ایرانی باقی بمانم.برای اینکار جلو سفارت چند دقایقی در وجودم غوغا بود.
ورودی در کوچک سفارت چند هم وطن بودند،در زدند.من هم با آنها داخل رفتم.یک پیشخوان بزرگی بود.که چند کارمند پشت آن قرار داشتند.به آخرین نفرات سمت چپ مراجعه کردم.لباسهایم مشخص می کرد.که بامراجعین به سفارت تفاوت زیادی دارم.این تفاوت را کارمندان زود گرفتند.تا با تقدیم کارت رکوردهایم باورشان به یقین تبدیل شد.آنها مسئول این حرکتهارا آقای نبیونی کارشناس امور فرهنگی سفارت دانستند.در سالن انتظار بودم.که آقای نبیونی آمد.در مورد ویزای عمان کمک خواستم.چراکه در ایران برای دریافت ویزا قرار داد با دفترسیحون بسته بودم.اما با زمانم کنارم نمی آمد. باید از من لااقل برای دریافت ویزا در کشور ثالث حمایت می شد.لذا قرارداد ویزای عمان را با دفتر فوق در تهران قبل از حرکت فسخ نمودم.اتفاقا پادشاه عمان در آن روز مهمان ایرانی ها در ایران بود.آقای نبیونی از من خواست در اتاق پذیرایی دقایقی در انتظار باشم.اجازه خواستم تا چند چایی در این فرصت بخورم.بعداز خوردن چایی در هوای سرد و خنک اتاق چرتم گرفت.در حال چرت زدن بودم.که چند نفر داخل این اتاق شدند.یکی از مهمانان خواستند،من نباشم.من هم با کمال میل پذیرفتم و به سالن انتظار آمدم.
بعداز دقایقی آقای نبیونی کارشناس امور فرهنگی سفارت ایران در ابوظبی به سالن انتظار آمدند.گویا موفق به هماهنگی برای اخذ ویزا از سفارت عمان نشده بودند.البته اینکار برای سفارت ایران کار ساده و راحتی بود.با تمام شرایط حس می کردم.آقای نبیونی تلاش کردند.اما حیطه کار سفارت و رسم صدور ویزا برای ایرانی ها در خارج از ایران با چنین سیستمی مواجه هست.قبلا هم در سفارت ایران در باکو و تفلیس و آنکارا این شرایط را حس کرده بودم.عدم تحویل و حمایت سفارت های ایران در خارج از ایران یک امر طبیعی بود.دلایلشان هم موجه هست.تا مادامی که ازفدراسیون دوچرخه سواری ایران مجوز نداشته باشید با چنین مشکلی مواجه خواهید شد.البته در این چند سال چون در شهر کوچکی بودم. و تربیت بدنی محل سکونت و استان از قدرت مدیریت درستی برخوردار نبودند.این کار برایم محال بود.با آنکه حتی در داخل ایران هم این کار را با 14 رکورد انجام دادم.هیچکدام از سازمانها و مراجه زیربط با مراجعه حضوری تحویل نگرفتند.حتی از دادن یک معرفی نامه از طرف آموزش و پرورش برای اسکان در رکابزنی حداقل نوار مرزی ایران طفره رفتند.در چنین وضعیتی با آنکه تلاش داشتم چنین کاری را بکنم.عملا جلو راهم را می بستند.نمی دانم شاید تمایل منافع گروهی اجازه فرصت چنین جسارت را به یک فرد ایرانی مستقل که قبلا پتانسیل و توانایی های خودرا به رخ کشیده بود،نمی داد.از آقای نبیونی بابت اینکار تشکر کردم.
مجبور بودم از خیر سفرم بگذرم.و بالافاصله به ایران برگردم.اما همچنان دنبال برنامه هایم در دبی باکمک هم وطنان ایران و اماراتی بودم.قرار بود،دو رکورد بزنم.در این مورد با آقای نبیونی هم صحبت کردم.او به باشگاه ایرانیان در دبی زنگ زد .قرار شد در دبی مهمانشان باشم.حتی از من پرسیدند.کی به دبی خواهی رسید.با احتیاط تمام گفتم.دو روز یا سه روز بعد خواهم رسید.اما آنها فکر می کردند.این مسیر را یک روز طی کنم.چرا که با دوچرخه بودم و گرمای هوا و مشکلات مسیر حداقل این زمان را از من می گرفت.آنها در آنجا منتظر من بودند.
قبل از سفرم در تابستان 92 دوستان آذربایجانی خیلی تلاش داشتند.با پرچم این کشور دور دنیا را رکاب بزنم.و برای اینکار خیلی در تلاش بودند.اما نگرانی اینکار مرا عذاب می داد.تا در اوایل خرداد 92 از آنها عذر خواهی کردم.تا همچنان به عنوان یک ایرانی رکاب بزنم.این مانع در امارت برایم طبیعی بود.چراکه قبلا تمام آنهارا در ایران و خارج تجربه کرده بودم.تا در تصمیم قبلی ام پابرجا باشم.برای تکمیل حرکتهایم قانع شدم.در طول تعطیلات سال بیشتر در تعطیلات تابستان به چند کشور سفر کنم و برنامه ام لاک پشت وار ادامه داشته باشد.یا اینکه بعداز رفع موانع و کسب مجوزهای لازم طوری که برایم مشکل ایجاد نکند.با پرچم کشور همسایه ،آذربایجان دور دنیارا رکاب بزنم.با همین توجیه ها از خیر رکابزنی در کشور عمان و هندوستان منصرف شدم.قرار بود.در هندوستان با جان و عمران دوستان انگلیسی هم رکاب شویم.به آقای نبیونی گفتم قصد برگشتم را به ایران اعلام کردم.معلوم بودراهی به جزء آن نداشتم.
ساعت 1.30 ظهر از سغارت ایران به طرف دبی رکاب زدم.در بین راه به هتل شیلتون رسیدم.نمای ظاهری هتل مجبورم کرد توقف کوتاهی داشته باشم.دوچرخه را به نگهبان در هتل سپردم و داخل هتل شدم.از میزخوان هتل اجازه گرفتم تا وارد لابی هتل و فروشگاههای ویژه اش شوم.در وسط سالن لابی هتل مردجوانی با لباس عربی از مهمانان هتل با قهوه مخصوص ،مجانی پذیرایی می کرد.من هم نزدیک رفتم و یک قهوه در یک فنجان کوچک سر کشیدم.این مرد چهره ای معصوم و مهربانی داشت.یکی از مسافرین فهمید من ایرانی هستم.او اشاره کرد.که این مرد ساقی قهوه ،ایرانی است.با او که صحبت کردم.بلوچ ایرانی از آب در آمد.منطقه اش را پرسیدم.گفت از مکران هست.بعد که دقیق تر شدم.گویا از طرف های نیکشهر بودند.با او بلوچی صحبت کردم.با آنکه مهربان بود.اما گویا می ترسید با من زیاد صحبت کند.من هم زیاد فضارا مناسب ندیدم و از او خداحافظی کردم.در انتهای لابی هتل ،روبروی درب ورودی یک بازار بزرگ مخصوص هتل قرار داشت.که با دکوراسیون زیبایی هر چشمی را خیره می کرد.از نگهبان این بازار خصوصی هتل اجازه گرفتم.تا وارد این فروشگاه رویایی شوم.قبلا هم برای گرفتن عکس اجازه را دادند.وسایل گرانقیمت و لوکسی از تمام کشورها برای فروش در غرفه ها با دکوراسیون زیبا گذاشته بودند.قیمتشان سرسام آور بود.با یک فروشنده خانم چینی آشنا شدم.لباسهایم ،چهره ورزشکاری و توریستی مرا نمایان می کرد.به او گفتم فقط برای نگاه کردن آمده ام و قصد خرید ندارم.او هم با مهربانی مرا همراهی کرد.از من پرسید اینجا چکار می کنی.من هم گفتم سایکل توریست ایرانی هستم.اتفاقا چند هفته پیش در ایران شهر میانه چند مهمان سایکل توریست چینی داشتیم.عکسهایش را در سایتم دارم.بعداز اتمام به دفتر میزش بر گشت.و با کامپیوترش به وبم رفت.عکسهای سایکل توریست چینی چانزه و استون را در میانه دید.با خوشحالی گفت.با آشنایی تان خیلی خوشحال شدم.اگر کاری از دست من بر می آید در خدمت هستم.او مرا به دوستان دیگرش معرفی کرد و یک نسکافه دعوتم کرد.اما من تشنه بودم.تشکر کردم و به آب معدنی همراهم اشاره کردم.او تا خروجی مرا مشایعت کرد.بیرون هتل بودم.خیلی منظره زیبایی داشت.اطرافش سرسبز و زیبا بود.
بعداز هتل دوباره به مسیرم ادامه دادم.هایبر مارکت بزرگی کنار بلوار به طرف دبی بود.توقف کردم.تا کمی وسایل بخرم.در طبقه زیرین چند مغازه موبایل فروشی بود.طبقه دوم یک سالن بزرگ که همه چیز داخل آن برای فروش پیدا می شد.چند صندوق بود.که همه بعداز انتخاب وسایل از هر گوشه فروشگاه به این صندوقها می رسیدند.داخل فروشگاه چرخی زدم.دریک قسمت میوها بودند.در قسمتی دیگر گوشت و در قسمتی دیگر حیوانات دریایی و...قرار داشت.من هم چند قرص نان و چند باطری و مقداری شکلات و ... گرفتم.تا در صندوق منتظر نوبت باشم.بیشتر چرخ گاری دستی داشتند.پشت سر یک خانم مسن چاق ایرلندی بودم.او مرا با آن وضع برانداز می کرد.که با یک پلاستیک کوچک در نوبت هستم.پرسید چکاره هستی.گفتم سایکل توریست و از ایران هستم.از دوستانش خواست.من زودتر از آنها برای حساب کردن وسایلم جلوتر قرار بگیرم.اماتشکر کردم.گفتم در نوبت می ایستم مشکلی وجود ندارد.در آن لحظه گیوین داونی ایرلندی ،سایکل توریست ساکن در انگلیس یادم افتاد.با او در مورد گیوین صحبت کردم.که در ایران شهر میانه سال گذشته با دوچرخه مهمان ما بود.چند عکس از گیوین هم نشانش دادم.خیلی تحویلم گرفت.دستم را به زور گرفت و جلو صتدوق برد.خانم صندوق دار فلیپینی با تعجب مرا بر انداز کرد.اما با اصرار این خانم مجبور شد وسایل مرا زودتر حساب کند.آن طرف صندوق با اشاره از محبتاو و دوستانش تشکر کردم.در خروجی سالن در طبقه هم کف یک نفر نماینده هلال احمر امارات که گویا برای کودکان در کشورهای مختلف کمک مالی جمع می کرد.قبلا در درب ورودی هایبر مارکت دوچرخه ام را دیده بود.دنبال من می گشت.تا مرا دید.دستم را گرفت و برای پذیرایی دعوتم کرد.یک چای و شیرینی دادو در مورد سفرهایم پرسید.
در پارکینک این فروشگاه خدمه کاریها را دیدم.این کاریها با یک درهم امارات شارژمی شد.مسئولش یک جوان افغانی بود.او خیلی علاقه به دوچرخه ام پیدا کرده بود.با آنکه می بایست در سرویس دهی این کاریها فعال می بود.اما در مدت توفقم خیلی کنارم می آمد و سوال پیچم می کرد.او هم دوست داشت با دوچرخه سفر کند.می گفت در افغانستان یک دوچرخه داشت.با او بیشتر به همه جا با دوستانش سفر کرده بود.خیلی مشتاق بود.وسایل همراهم را ببیند.من هم تنبلی به خرج ندادم.بیشتر وسایل همراه دوچرخه را نشانش دادم.او آرزو می کرد یک روز مثل من یک سایکل توریست شود.مهربانی و انساندوستی او اشک مرا در آن لحظه جاری ساخت.یک پیپسی با کیک آورد.بلافاصله باز کرد.تا از خوردن من لذت ببرد.شاید در ضمیر درون خود،فکر می کرد به جای من هست.خوردن آن کیک و نوشابه با آنکه جا نداشتم.اما برایم غمگین ترین خاطره دیگر از سفرهایم.بود.در دل خود به این حس همزاد افغانی آهسته و پنهان می گریستم.
با آنکه خیلی خسته بودم و احساس می کردم.همچنان اثرات آفتاب زدگی با من هست.اما به مسیرم به طرف مسجد خلیفه امارات ادامه دادم.در مورد تمام جاهایی که رفتم در اینترنت با سرچ در گوگل می توان مطالب دقیقتری را بدست آورد.اما سعی می کنم.بدون توجه به آنها آنچه را که دیدم بیان کنم.بقیه را به خوانندگان وا می گذارم.درست اوج گرما بود.نزدیک ساعت 4 بعداز ظهر بود.به خیابانها توجه نداشتم.فقط مسجدرا نشان کرده بودم.گذر از خیابانهای گرم ابوظبی کار ساده ای نبود.نزدیکی سوپر مارکتها هم پیوسته نبود.بعداز دقایقی، آب سردی که می خریدم.با آنکه پارچه مخصوصی آماده داشتم.خیلی گرمتر می شد.نزدیک مسجد خلیفه ازطرف غرب وارد شدم.حس کردم شاید تعطیل شده است.یک کیوسک پلیس با فاصله دورتر از بلوار بود.دوچرخه را گذاشتم و به کیوسک مراجعه کردم.در مورد راه ورود ،خواستم سوال کنم.لباس نظامی امارت تنش بود.مرا با آن وضع دید تعجب کرد.تا حالا توریستی را با آن وضع گویا ندیده بود.وقتی دوچرخه ام را دید.مهربانه و با رویی گشاده درب ورود را در سمت جنوب مسجد نشانم داد.از این کار او تشکر کردم.اما کمی که دور شده بودم.دیدم ذنبالم بدو رو می آید.اولش ترسیدم.اما مهربان تر از آن بود که تصور می کردم.چند بطری لیوان آب معدنی و یک نوشیدنی سرد همراهش بودآنها را برای من آورده بود.خدایا چه انسان های مهربانی در دنیا وجود دارند.از او از تمام وجودم تشکر و قدردانی کردم و راه ورودی مسجدرا پیش گرفتم.
بعداز دور زدن در شرایط سخت و از روی ماسه بادی ها که راه میانبری بود.به درب مسجد رسیدم.خود مسجد خیلی زیبا بود.نشان می داد با حسن سلیقه خاصی روی معماری آن کار شده است.بعداز ورود از در اصلی سمت راست پارکینک بزرگی بود.در آن هوای گرم باز توریستهای زیادی از ملیتهای مختلف از آن بازدید می کردند.در انتهای خیابان ورودی یک کیوسک نگهبانب بود.با نگهبان صحبت کردم.تا دوچرخه را امانت نزدش باقی بماند.تا من برای بازدید مسجد بروم.آنها هم با کمال احترام پذیرفتند.لباسهایم را عوض کردم و راهی بازدید از داخل مسجد شدم.بعداز کیوسک باید چند پله بالا می رفتم.از طرف جنوب مسجد باید برای ورود به طرف شرق ادامه مسیبر می دادم و دقیقا از سمت شرق وارد مسجد شدم.کنار ورودی روسری ها و چادرهای آماده بود.که به توریستهای خانم می دادند.تا برای ورود به داخل مسجد سر خودرا بپوشانند.دیدن توریستهای اروپایی با روسری در این محل دیدنی تر می شد.بیشتر توریستها هندی و یا پاکستانی بودند.طریقه عکس گرفتن یک توریست هندی برایم جذاب بود.روی زمین به پشت خوابیده بود و عکس می گرفت.
داخل مسجد خیلی دیدنی بود.اما جالب تر از آن برای هر ایرانی قدم گذاشتن روی فرش بزرگی که در کتاب رکوردهای گینس هم ثبت شده است.جذابیت دیگری داشت.این فرش ابریشمی را ایرانی ها بافته بودند.خود روای مسجد با افتخار در مورد فرش صحبت می کرد.وقتی فهمید ایرانی هستم.خیلی احترام گذاشت و در مورد نحوه آماده سازی فرش توضیحات لازم را اختصاصی تر داد.از تمام قسمتها و ستونهای مسجد بازدید کردم و توانستم نماز بخوانم.هر چند به نماز جماعت نرسیدم.
بیرون مسجد با چند توریست دیگر آشنا شدم.از جمله با دو زن و شوهر جوان نیجریه ای که از من خواستند از آنها عکس بگیرم.در این مدتی که در امارات بودم.بیشتر از مناطق توریستی عکس می گرفتم در جاهایی که شک داشتم.از اطرافیان در مورد ممنوع بودن عکس گرفتن یقین حاصل می کردم.آنگاه عکس می گرفتم.چون در امارات گاها اینکار جرم تلقی می شد. و نسبت به عکس گرفتن حساس بودند.حتی روزهای اول که نام خلیج فارس را در سواحل امارات در کنار دوچرخه نوشته بودم.آن را پاک کردم.تا مبادا مشکلی ایجاد شود.