با یک سایکل توریست،78 روز در مخوف ترین زندانهای جهان 3
این خاطرات قسمت بندی است و همچنان تکمیل خواهد شد
از اتوبان در حرکت بودم.صدای عجیب بعضی از ماشینها را می شنیدم.که در کورس با همدیگر بودند.گاهی هم چند موتور سوار با موتورهای آخرین سیستم تنوع خاصی به اتوبان ساحلی شهر دبی امارات متحده عربی می دادند.از دور ساختمان زیبایی دیده می شد.گویا آنجا منطقه تجاری دبی با هتل های لوکسش بود.برج خلیفه هم دیده می شد.اوج گرما بود.در بین راه کنار نخل خرما توقف کردم.پیراهنم را در آوردم.تا آن را کمی خشک کنم.با پیچش آن در بین دستانم،عرق بدنم مثل آب سرازیر می شد.گویا تازه آن را شسته بودم.با ورودی جزیره نخل دبی فاصله ای نداشتم.می بایست سمت چپ می رفتم.خوشحال بودم.لااقل بعنوان یک میانه ای با دوچرخه از این جزیره دیدن می کنم.شور و شوق خاصی داشتم.تا این شاهکار ساخته دست بشر را ببینم.هرچند قبلا اطلاعات لازم درمورد این جزیره را داشتم.اما در تصور اول بدلیل اشراف کم دید،آن چیزی نبود.که تصور می کردم.گویا مثل دست ساخته های دیگربشری یک امر طبیعی بود.سمت چپم همچنان منو ریل قطار در حاشیه سمت چپ به سمت داخل دبی به طرف ابوظبی قرار داشت.اما مسافران زیادی را در ایستگاهها نمی دیدم.
بعدازطی مسافتی از اتوبان ساحلی دبی بسمت راست به طرف جزیره در حال رکابزدن بودم.در ورودی جزیره یک پل بسیار بزرگی بود.دیدن مناظر جزیره از روی این پل دیدنی بود.چند دقایقی روی پل بودم و به مناظر زیبا خیره بودم.از روی این پل خیلی از بزرگان جهان رد شده بودند.حتی قبلا شنیده بودم.آقای احمدی نژاد و دیوید بکهام وزین الدین زیدان و علی دایی و جورج بوش و...رد شده بودند.و خیلی ها هم در این جزیره منزل مسکونی شخصی خریده بودند.کنار این پل یک پل بلندتر و خیلی باریک دو طرفه دیگری بود.که قطار شهری از طریق منو ریل به نقطه آخر این جزیره امتداد داشت.گذراز این پل حتما برای مسافران این قطار حتما ترسناک می شد.اتفاقا قطاری هم در همان لحظه رد شد.صدای لرزش آن مرا به یاد مسافران انداخت.تا قیافه فرضی خود را در داخل قطار تجسم کنم.بلندی پل به حدی بود.که کشتی های بزرگ هم می توانستند از زیرش رد شوند.همچنان زیر پل در حال باز سازی بود.
نزدیک ساعت 3 بعداز ظهر بود.که به یک پل هوایی رسیدم.از کناره پل داخل رفتم.تا خانه های های ویلایی را ببینم.فرصت شد بطور ضمنی خانه های ساحلی این جزیره زیبارا ببینم.در سمت راستم کارگران زیادی بصورت گروهی در حال ساختن ساختمان بزرگی بودند.در سمت چپم ایستگاه قطار در یک بلندی قرار داشت.یک مغازه هایبر مارکتی هم در کنار ایستگاه دیده می شد.زیر سایه پل جای خلوتی پیدا کردم.تا نهار بخورم.طبق معمول غذارا بیشتر خودم درست کردم.تا در پناه این فرصت از گرمای طاقت فرسا در امان باشم.گاهی هم بادی می وزید.اتفاقا در همین ساعت بود.که یک گروه بزرگ از مهندسان که ملیت های مختلفی داشتند.در حال بازدید از فضای منطقه زیر پل بودند.کارگران خدماتی هم در فرصت استراحت روی چمن ها دراز کشیده بودند.بعداز ساعاتی توقف به مسیرم ادامه دادم.نزدیک تونل زیر گذر به طرف جزیره یک مسجد بزرگی بود.برای نماز خواندن به داخل مسجد رفتم.بعداز نماز با آب سرد مسجد سرو صورت و لباس هایم را خیس کردم.داخل مسجد با یک راننده پاکستانی آشنا شدم.که راننده یک پاترول اداره برق بود.او در مورد مناطق دیدنی جزیره خیلی راهنمایی ام کرد.
در حرکت بودم.روبرویم یک ساختمان خیلی بزرگ و زیبایی بود.که طرح میدان ساعت تبریز و ساختمان ملکه انگلیس را داشت.با گذر از تونل دریایی این تصویر هم محو شد.حس کردم از زیر این ساختمان بزرگ رد شدم.گویا در آینده قرار بود.از آن بعنوان یک هتل بزرگ استفاده کنند.نواقص و بازسازی بعداز تونل نشان می داد.هنوز جزیره به طور کامل تکمیل نشده است.هر چند در مطلبی خوانده بودم.تا پایان سال 2013 تکمیل خواهد شد.با این شرایط بعید بود.تا چند سال دیگر تکمیل شود.در سمت چپ جزیره بودم.جاده همچنان امتداد داشت.مسافران و اتوبوسهای ویژه در حرکت بودند.به یک محلی رسیدم.تجمع مسافران خیلی زیاد بود.چند ایرانی را هم دیدم.گویا برای بازدید اکواریم زیبای جزیره آمده بودند.دوست داشتم من هم برای تماشای آن آماده شوم.اما متاسفانه بنابه دلایلی نتوانستم بلیط تهیه کنم.هوا تاریک می شد.باید زود بر می گشتم.خیلی داخل جزیره رفته بودم.پرندگان زیادی در جزیره آزادانه در حرکت بودند.کنار یک جای سرسبز در کنار جاده چند بلدرچین را با بچه هایشان دیدم.توقف کردم و با آنها بازی کردم.اصلا نسبت به وجود آدمها بی تفاوت بودند و نمی ترسیدند.عکس العمل راننده ماشینی مجبورم کرد توقف کنم.بعداز توقف راننده کنارم آمد و ناخواسته با من روبوسی کرد.به زبان ترکی و با لهجه گفت از میانه هستی.من هم با جواب بله تصدیق کردم.باهم روی صندلی کنار جاده نشستیم از ماشین چند بطری نوشیدنی آورد.می گفت پدرش آلمانی و مادرش ایرانی و از شهر میانه هست.او در جزیره بعنوان یک مهندس مشاور یکی از شرکتهای انگلیسی کار می کرد.خیلی دوست داشت.چند روز مهمانش باشم.اما می دانست.در حرکت، زمان برای دوچرخه سوار از اهمیت ویژه ای بر خوردار است.تقاضا کرد.یک هدیه ای را از او قبول کنم.من هم نا خواسته پذیرفتم.مبلغ 500 درهم امارات به من داد.و گفت در یک رستورانی به حساب من مهمان باش.من این هدیه را پیش بینی نمی کردم.اما چون قول داده بودم.پذیرفتم.اسمش عجیب بود.هر کاری کردم در ذهنم نماند.خواستم در دفتر خاطراتم اسم و فامیلش را ثبت کنم.اجازه نداد.
مسیر آمده را به طرف ساحل و دبی عوض کردم.حس کردم.از مسیر فرعی دیگر برگشتم را ادامه بدهم .خوب می دانستم.جزیره یک راه خروج دارد.احتمالا این مسیر هم در وسط به راه اصلی منتهی شود.بعداز سه راهی خانه های زیبای کارتونی بود.حس می کردی در والت دیزنی قدم می زنی.هنوز این محل در حال تکمیل بود.همچنان در حال رکابزدن درسمت راست جزیره به طرف شهر دبی بودم.با آنکه نزدیک غروب بود.اما هوا گرم و رطوبتش بالا بود.تمام بدنم و لباسها حتی کفشهایم خیس عرق بود.آب به اندازه کافی داشتم.اما برای هر 1000 متری می بایست،یک آب معدنی می نوشیدم.تا دمای بدنم در حالت تعادل قرار بگیرد.در سمت چپم همچنان بعضی از پروژها یا در حال ساخت بودند.یا تازه آماده می شدند.در قسمتی خانه های ویلایی در حال تکمیل بودند.در نزدیکی هتلی که به شکل و شمایل ستونهای رومی ساخته شده بود.توقف کردم و 8 بسته آب معدنی دیگر گرفتم.این آب معدنی را یکی از کارگرهای این هتل به من داد و هر کاری کردم.پول نگرفت.چند هندی کنار هتل به پیشوازم آمدند.و از سفرم پرسیدند،قرار بود.به هندوستان هم سفر کنم.در مورد هندوستان از آنها پرسیدم.یکی از آنها یک حوله کوچک هندی هدیه داد.گویا دیده بود.که تمام بدنم،بار عرق هم نواشده است.در حالیکه نمی دانست آن حوله کوچک فقط صورتم را خشک خواهد کرد.از آنها خداحافظی کردم و به مسیرم ادامه دادم.نزدیک پلی هوایی روی آب با یک نپالی ساعت 20 و هفده دقیقه آشنا شدم.اسمش راج بود و در خیلی از کشورهای عربی کار کرده بود.شماره تلفن و آدرسش را در نپال داد.تا در صورت سفر با دوچرخه به کشورشان مهمانشان باشم.یک چای شیری درست کرد.باهم در هوای آزاد صرف کردیم.دوست داشت شام با او باشم.اما راضی نشدم.
بعداز دقایقی از پل هوایی روی آب از این شاخه جزیره به شاخه دیگر جزیره رفتم.در راه ،بیشتر توریستها در کنار جاده در حال پیاده روی بودند.آنها در هتل های اطراف این محل اسکان داشتند.از کناره سمت راستم ،مرکز خرید و رویایی دبی با ساختمانهای زیبا و برج خلیفه دبی از طرف جزیره نمایان بود.عکس این زیبایی ها روی آب منظره زیبایی را شکل می داد.هر چه رکاب به طرف پایین می زدم.این منظره زیباتر می شد.تا در انتها به هتلی رسیدم.راه بن بست و بسته بود.این شرایط با خستگی روز برایم نا امید کننده بود.می بایست راه آمده را تقریبا چند کیلومتری بر می گشتم.جالب بود.در وسط جزیره نخل دبی راه را اشتباهی آمده بودم.با حسرت ساختمانهای روبروی جزیره را در خلیج دبی نگاه می کردم.کی حوصله داشت.این همه مسیر را با دوچرخه در آن هوای گرم و شرجی بر گردد.بهترین راه استراحت و صرف شام و چای بود.تا بی خیال مسیر ،لاک پشت واردر کمین سیر آن باشم.وسایل شام را آماده کردم.یک خورشت قیمه درست کردم.آشپزی برایم عادی بود.با عشق خاص غذا درست می کردم و با اطمینان و خیال راحت آن را می خوردم.بیشتر تلاش داشتم.تا آنجایی که امکان دارد.از نظر هزینه خریدم ،بیشتر روی نوشیدنی های سرد بچرخد.چرا که تمام وسایل را با آنکه سنگین بودند.از ایران خریده بودم.ودر خورجین دوچرخه همراهم بود.قصد داشتم تا هندوستان روی منابع مالی خود تکیه بکنم.
بعداز ساعاتی استراحت و تجدید قوا و نرمشها و حرکتهای خاص ساعت 10 شب،راه آمده را تا سه راهی اصلی خروج از جزیره نخل ادامه دادم.احساس می کردم تازه بدنیا آمده ام.با تلقینم یک انرژی خاص برای حرکت پیدا کرده بودم.چراغانی جزیره هم در نوع خود خیلی جذاب بود.در وسط راه به گلزاری رسیدم.که گلهای زیبا در جلو خانه ها نمایان بود.تابلوهایی بود.که ورود توریستها را به آن منطقه ممنوع می کرد.گویا خانه های مقام های دولتی بود.با یک نیم نگاهی از آن منطقه دور شدم.تردد مردم در ورودی جزیره قبل از پل زیاد بود.گویا سیاحت و تفریح را برای گریز از گرمای صبح ،به شب واگذار کرده بودند.این قسمت جاده خیلی شلوغ بود.
بعداز دقایقی از پل هوایی روی آب از این شاخه جزیره به شاخه دیگر جزیره رفتم.در راه ،بیشتر توریستها در کنار جاده در حال پیاده روی بودند.آنها در هتل های اطراف این محل اسکان داشتند.از کناره سمت راستم ،مرکز خرید و رویایی دبی با ساختمانهای زیبا و برج خلیفه دبی از طرف جزیره نمایان بود.عکس این زیبایی ها روی آب منظره زیبایی را شکل می داد.هر چه رکاب به طرف پایین می زدم.این منظره زیباتر می شد.تا در انتها به هتلی رسیدم.راه بن بست و بسته بود.این شرایط با خستگی روز برایم نا امید کننده بود.می بایست راه آمده را تقریبا چند کیلومتری بر می گشتم.جالب بود.در وسط جزیره نخل دبی راه را اشتباهی آمده بودم.با حسرت ساختمانهای روبروی جزیره را در خلیج دبی نگاه می کردم.کی حوصله داشت.این همه مسیر را با دوچرخه در آن هوای گرم و شرجی بر گردد.بهترین راه استراحت و صرف شام و چای بود.تا بی خیال مسیر ،لاک پشت واردر کمین سیر آن باشم.وسایل شام را آماده کردم.یک خورشت قیمه درست کردم.آشپزی برایم عادی بود.با عشق خاص غذا درست می کردم و با اطمینان و خیال راحت آن را می خوردم.بیشتر تلاش داشتم.تا آنجایی که امکان دارد.از نظر هزینه خریدم ،بیشتر روی نوشیدنی های سرد بچرخد.چرا که تمام وسایل را با آنکه سنگین بودند.از ایران خریده بودم.ودر خورجین دوچرخه همراهم بود.قصد داشتم تا هندوستان روی منابع مالی خود تکیه بکنم.
بعداز ساعاتی استراحت و تجدید قوا و نرمشها و حرکتهای خاص ساعت 10 شب،راه آمده را تا سه راهی اصلی خروج از جزیره نخل ادامه دادم.احساس می کردم تازه بدنیا آمده ام.با تلقینم یک انرژی خاص برای حرکت پیدا کرده بودم.چراغانی جزیره هم در نوع خود خیلی جذاب بود.در وسط راه به گلزاری رسیدم.که گلهای زیبا در جلو خانه ها نمایان بود.تابلوهایی بود.که ورود توریستها را به آن منطقه ممنوع می کرد.گویا خانه های مقام های دولتی بود.با یک نیم نگاهی از آن منطقه دور شدم.تردد مردم در ورودی جزیره قبل از پل زیاد بود.گویا سیاحت و تفریح را برای گریز از گرمای صبح ،به شب واگذار کرده بودند.این قسمت جاده خیلی شلوغ بود.
روی پل جزیره بودم.تا آخرین وداعم را از این نقطه داشته باشم.شاید اگر عمری بود.دوباره به این منطقه آمدم.تا روزهای رکابزنی با دوچرخه را دوباره زنده کنم و به کارم در آن شرایط خاص افتخار کنم.بیرون جزیره در تقاطع نشان می داد.در حال بازسازی هستند.حرکت با دوچرخه برایم سخت بودم.جاده باریکتر می شد و ماشین ها با سرعت می آمدند.بیشتر شبیه جاده های روستایی بود و با داربست راه عبور عابران را مشخص کرده بودند.گاها مجبور می شدم دوچرخه بدست از این مسیرها عبورکنم .به یک جای توریستی رسیدم.که هتل های زیبایی آن را احاطه کرده بود.آماده شدم تا در یکی از این هتل شب را بخوابم.اما بهترین فرصت برای رکابزدن و بازدید از مرکز تجاری و خور زیبای دیگر امارات در کنار برج خلیفه بود.با خودم حساب کردم.اگر هتل بروم.سنگین خواهم شد.تا آن جسارتم زیر سوال برود.از سوپرمارکت چند نوشیدنی سرد خریذم.با چند توریست انگلیسی و فرانسوی بر خورد کردم.نمای دوچرخه جذاب بود.تا آنهارا به هم صحبتی چند دقیقه ای وادار سازد.
به طرف خور رفتم.در این خور و خلیج دبی که بهترین منطقه دبی حساب می شد.کلکسیونی از اقوام و ملتهای جهان بود.از هر کشوری می توانستی یک نفر را پیدا کنی.کنار خور رستورانهای زیادی بود.من بیشتر دنبال یک رستوران ایرانی بودم.خیلی دوچرخه بدست حرکت کردم.اما موفق نشدم.تا اینکه در یک رستوران مصری نشستم.تا یک چایی بخورم.جالب بود.بابت چای لیوانی مبلغ 8 درهم دادم.نزدیک 6000 هزارتومان ایران.دوباره به مسیرم ادامه دادم.خیلی شلوغ بود. بعضی جاها،گذر از جمع عابرین خیلی سخت بود.باز کشتی های تفریحی خود نمایی می کرد.اسکله فانتزی بعضی از این کشتی ها رافقط در تصویرهای نقاشی می شد ،پیدا کرد.نا امید شده بودم.به آن طرف خور از طریق دومین پل از طرف ساحل رفتم.باز دوباره در یک کافی شاپ فلیپینی یک نوشابه سرد خوردم.هزینه این نوشابه هم نزدیک 12000 هزارتومان ایران بود.این طرف کمی خلوت شده بود.تا بتوانم رکاب بزنم در حین حرکت صدای خواننده ایرانی توجهم را جلب کرد.نگاه که به پشت کردم.دیدم یک رستوران ایرانی در سمت چپم کمی عقب تر با نام مطعم ایران زمین هویداست.نفهمیده از آن رد شده بودم.دوچرخه را گوشه ای گذاشتم تا به این هتل سرک بکشم.یک خانم محجبه و یک آقا با تار در حال هم خوانی بودند.کنار میزی نشستم.گارسن فلیپینی با منو غذا آمد.فقط تقاضای یک چای کردم.بلافاصله چایی را آورد.یک کارت به صاحب رستوران دادم.تا کارت را بررسی کرد،کنارم آمد.و خیلی به نیکی یادم کرد.خوشحال بود.با یک ایرانی که صاحب 14 رکورد بود،هم نشین شده است.می گفت اهل شیراز است و چندین سال است که در امارات زندگی می کند.اینجا با علی کریمی و مازیار زارع و چند فوتبالیست دیگر ایرانی آشنا شده است.همچنان دوستی شان ادامه دارد.او در مورد زندگی در امارات گفت.گویا از اماراتی ها بیش از اندازه راضی هست.رستورانش خیلی شلوغ بود.خانواده های ایرانی در میز های دیگر هم نشسته بودند.چند کارت از من گرفت و بین ایرانی ها تقسیم کرد.خواننده مرد ایرانی هم با افتخار حضورم را در جمعشان تبریک گفت.همه نگاهها به طرف من چرخید.با آن لباسهای ساده ورزشی کمی تیپم عجیب بود.چند مرد ایرانی کنارم آمدند و حضورم را در امارات خوش آمد گفتند.در این لحظه صاحب رستوران لحظه ای از من جدا شد.دوباره گارسون با یک فاکتور هزینه چای ،کنارم آمد.من هم نزدیک 8 درهم دادم.دوباره صاحب رستوران در صندلی بغل دستم نشست.در مورد شنای خور دبی و حمایت یکی از شیوخ شارجه صحبت کردم.قرار بود بعداز اتمام رکابزنی امارات انجام دهم.او از این کار خوشش آمد و باز در مورد مهربانی و انساندوستی اماراتی ها خیلی سخن گفت.من کتاب آقای سالار پویان یکی از نویسندگان معروف و جوان میانه ای را که در روز بدرقه به نیت هدیه به اولین هم وطن در خارج از ایران داده بود، به او هدیه دادم.البته این کتاب را در روی کشتی بعداز خروج مطالعه و تمام کرده بودم.کتاب زیبا و پر محتوایی بود اما خیلی تکنیکی و به روش خاص نوشته شده بود.و ذهن ها را بیشتر در گیر می کرد.
وقتی فهمید گارسون از من پول گرفته است.خیلی ناراحت شد.گارسون را صدا کرد و با فریاد گفت چرا از این مهمان پول گرفتی.از من بابت این کار عذرخواهی کرد و به زور آن مبلغ را به من بر گرداند.خیلی دوست داشت مهمانش شوم.اما عذر خواستم.چرا که مسیر ابوظبی بیابانی بود.می بایست شب این مسیر را رکاب می زدم.اصرار کرد.یک شام مختصری بخورم.بالاجبار قورمه سبزی آورد.با آنکه در جزیره شام را خورده بودم.در عمل انجام شده قرار گرفتم.غذارا خوردم.موقع خداحافظی یک ماهیچه بزرگ گوسفند و برنج برای راهم با مقداری وسایل آماده کرده بود.آنها را روی دوچرخه گذاشتم وبا گریه خداحافظی کردم.گویا این هم وطن حس می کرد در آن هوای گرم چه عذابی می کشم.با آگاهی و درایت و ذات انسانی اش خواست،به نوعی خودر ابا من همدرد این سفر بزرگم بداند.تمام نیکی هایش را با خلوص نیت حس می کردم.تا من هم خدای خود را شاهد این خصلت انسانی یک هم وطن قرار دهم.او به زبان ترکی قشقایی ترکی را شیرین صحبت می کرد.می گفت،در فیس بوک حتما کارهای تورا بیشتر در دید هم وطنان خواهم گذاشت.آن زمان من در فیس بوک عضو نبودم.
شبانه از کنار خور به طرف ابوظبی حرکت کردم.احساس می کردم.چرخ عقب مشکل پیدا کرده است.نزدیکی خروجی شهر دبی لاستیک عقب خوابید.لاستیک عقب پنچر شده بود.ساعت نزدیک 2 نصف شب بود.از کنار میدانی گذاشتم.در کنارش تابلو بزرگی بود.که نظرم را جلب کرد.پرچم بیشتر کشورها روی آن نصب بود.پرچم ایران هم خودنمایی می کرد.روز سوم هم خیلی رکاب زده بودم.خسته و رنجور بودم.در جایی توقف کردم.وسایل دوچرخه را پیاده کردم.تا پنجری دوچرخه را بگیرم.ایستاده عرق می کردم.حال با یک تحرک کوچک ریزش عرق بدنم بیشتر می شد.با هر زحمتی بود.پنجری را گرفتم.اما در حین باد زدن،لاستیک داخل تلمبه ترکید.تلمبه را باز کردم و با یک واشر آهنی محکم کردم.اما باز در زیر فشار قدرت پرکردن لاستیک را از دست می داد.با عصبانیت تلمبه را گوشه ای پرت کردم و جای استراحت برای خواب شبانه را آماده کردم.دستانم سیاه شده بود.اما حتی حوصله شستن دستانم را نداشتم.همین جوری خوابیدم.در این چند روز رکابزنی امارات از نظر امنیت قبلا در سایت ها مطالب را خوانده بودم.در دبی کمتر دزدی به چشم می خورد.چند بار دوچرخه را با علم به همین شنیدها بدون قفل گذاشتم.اما کسی به آن دست نمی زد.اما در آذربایجان و گرجستان و ترکیه این جوری نبود.باید حتما دوچرخه ات را از چشم دور نمی کردی.چند وسایلم رادر این کشورها هدیه برده بودند.اما در امارات امنیت کامل از این لحاظ بر قرار بود.
صبح زود از خواب بیدار شدم.فرصت کردم.تا دستها و صورتم را بشویم و فرصتی داشته باشم و یک صبحانه و چای بخورم.همچنان فکرم به تلمبه بود.گویی تلمبه در آن لحظه برایم یک حکم نوشدارورا داشت.دوباره آن را برداشتم و با مهربانی از او خواستم با من کنار بیاید.واشر آهنی را دوباره چک کرده و محکمش کردم.اما گویی امروز با من یار نبود.هر کاری کردم.نتوانست با من مهربانی کند.مجبور شدم.بار دوچرخه را دوباره رویش سوار کنم.تا به اولین تعمیر گاه ماشین سر بزنم.در امارات تمام خدمات ماشین مثل چابهار در یک جا متمرکز بود.اما هر چه گشتم .در آن نزدیکی ها خبری از تعمیرگاه نبود.مجبور شدم چند خیابان را دوچرخه بدست حرکت کنم.تا تلمبه ای برای خرید پیدا کنم.اما در آن منطقه مرکز خرید مال دبی باد زدن لاستیک عقب دوچرخه برایم معما شد.هرچند در بیشتر سفرهایم این پیشامدها را به فال نیک می گرفتم.حس می کردم.قدرت مافوقی مرا در زیر چتر خوددارد.تا با این موانع تقدیر خودرا بر حرکتم حساب شده تحمیل کند.خیلی راه رفته بودم.یواش یواش نا امید شده بودم.تا در کنار سومین خور دبی در کناره ساحلی این شهر در خروجی منتظر معجزه باشم.دوبار با تلمبه ور رفتم.اما فایده ای نداشت.
دوچرخه بدست خواستم حرکت کنم.یک جوان استرالیایی سراغم آمد.گویا از دور نظاره گر بود.به من گفت چند دقیقه منتظر بمانم.تا با ماشینش از خانه تلمبه ای بیاورد.دقایقی بعد با یک تلمبه خیلی بزرگ بر گشت.روی تلمبه حتی درجه فشار باد هم سوار بود.خودش زحمت تلمبه زدن را کشید.حس می کرد خیلی خسته هستم.با 3 بار فشار اهرم تلمبه ،چرخ عقب بادش کامل شد.برای احتیاط لاستیک جلو را هم پر باد کردم.چند دقیقه باهم در کنار برگردان پل خروجی از دبی به طرف ابوظبی نشستیم.و صحبت کردیم.او درشهر دبی کار می کرد.امروز برای ماهیگیری آمده بود.می گفت با دیدن شما من هم مشتاق سفر با دوچرخه شدم.در مورد دوستان سایکل توریستم در این چند سال که به ایران و شهر میانه آمده بودند،صحبت کردم.قرارشد،از سایتم حتما دیدن کند.از ماشینش نوشیدنی سرد آورد باهم خوردیم.
روز چهارم جمعه مورخه 1/6/92 بود.ظهر به طرف ابوظبی حرکت کردم.هنوز ده کیلومتری از مسیر را طی نکرده بودم.که به هوای خیلی گرم بر خوردم.در دوراهی مانده بودم.که به مسیرم ادامه بدهم یا منتظر شب بمانم.بعداز دبی در کنار اتوبان ابوظبی کمتر روستا و آبادی به چشم می خورد.در ایستگاه بزرگ مترو کنار جاده توقف کردم.نزدیک نهار بود.آب معدنی های همراهم خیلی گرم شده بود.دوست داشتم به فروشگاه مترو بروم و نوشیدنی های سرد بخرم.در پارکینک کوچک مخصوص دوچرخه کنار ایستگاه ،دوچرخه های زیادی پارک شده بود.من هم دوچرخه را کناری گذاشتم.و به داخل ایستگاه رفتم.هوای داخل آن خیلی خنک بود.ایستگاه اصلی آنطرف اتوبان بود.از پله های برقی بالا رفتم و خودم را به ایستگاه اصلی رساندم.اما هر چه گشتم از فروشگاه خبری نبود.پلیسی کنارم آمد.دوست داشت به من کمک کند.جریان را گفتم.از داخل کیوسک پلیس چند بطری آب سرد آورد.گفت اینجا فروشگاه ندارد.اجازه گرفتم .بدلیل گرما چند ساعتی در ایستگاه مترو آن طرف اتوبان باشم.آنها با کمال میل پذیرفتند.گویا همه جا دوربین بود.و آنها از آمدن من خبر داشتند.و شرایط مرا درک می کردند.مجددا راه آمده را بر گشتم و نزدیک درب خروجی سالن با فاصله صدمتری از دوچرخه روی صندلی ها کنار پله برقی نشستم.چایی آماده کردم و در آن هوای خنک همراه با نسکافه خیلی چسبید.سختی امروز را فراموش کرده بودم.بیرون گاه گاهی سرک می کشیدم.تا اطمینان داشته باشم که حرکت کنم.اما اختلاف چندین درجه هوای بیرون و داخل سالن ایستگاه باعث می شد.ماندن را ترجیح دهم.زمانم داشت از بین می رفت.تصمیم گرفتم دوباره به شهر دبی برگردم و کنار دریا شنا و استراحت کنم و به محض کم شدن شدت گرما به طرف ابوظبی حرکت کنم.
فرصت شد.نهار را در این ایستگاه صرف کنم.قبلا شب گذشته صاحب رستوان مطعم ایران زمین برایم غذا آماده گذاشته بود.باز کردم.آن را بخورم.داخل ظرف غذا یک ماهیچه کامل گوسفند بود.برنج هم گذاشته بود.متعلقات زیادی هم در کنارش بود.اما عادت داشتم در سفر غذای مختصر و مفید و مقوی بخورم.گذشتن از غذا در کنترلم نبود.تا جا داشتم همه را خوردم.یک کمی فقط باقی ماند.بدنم سنگین شده بود.دوست داشتم یک چرتی بزنم.زیر انداز را از دوچرخه آوردم.و در یک جایی دور از چشم همه دراز کشیدم.بعداز یک ساعت پلیس آمد و با احترام از من خواست روی صندلی بنشینم .هرچند ایستگاه خیلی خلوت بود و در این مدت چند نفری را به تعداد انگشت ندیدم.اما ضمن تشکر از حسن بر خوردپلیس دوباره روی صندلی نشستم.چند دقایقی در داخل ایستگاه بودم.تا تصمیم نهایی را برای برگشتن به دبی بگیرم.
به طرف دبی بر گشتم.در کنار خور دبی هتل ها و مجتمع ها و باراچه های زیادی بود.تردد مسافران و توریست ها زیاد به چشم می خورد.این منطقه گویا به نام منطقه تجاری مال معروف بود.از کنار خیابانهای ساحلی سنگ فرش رد شدم.تا به یک سوپرمارکت در پشت ساحل رسیدم.این سوپر مارکت در کنار چند هتل قرار داشت.هزینه اقامت در هتل شبی نزدیک 160000 هزارتومان ایران بود.با چند پاکستانی ،نگهبان این هتل ها آشنا شدم.دوچرخه را به آنها سپردم.تا آزادانه برای سیر و سیاحت به بازارچه ها بروم.هر چند روز جمعه بود.اما بیشتر مکانهای عمومی باز بود.گویا برای آنها روز جمعه معنا نداشت.شلوغی این نقطه زبانزد بود.توریستها را با شکل و شمایل عجیب میدیدم.گویا اینجا امارات نبود.کمتر عربی دیده می شد.بعداز یکساعت دوباره به هتل برگشتم.کنار هتل از سوپر مارکت تنقلات خریدم.برای خرید سیم کارت مجددا برگشتم.کپی پاسپورتم را گرفتند و فرم مخصوص را پر کردم.فروشنده یک پیام فرستاد تا چند ساعت دیگر فعال شود.بابت این کارت مبلغ 60 هزارتومان ایران پرداختم.البته ازاین هم ارزانتر می شد با نام شرکتی دیگر خرید.اما آنها نداشتند.تا این خط نصیبم شود.گویا شرکت تامین کننده ،از کشور هندوستان بود.ظاهرا خدماتش هم بهتر بود.
با دوچرخه به طرف ساحل رفتم.یک پلاژ کوچکی در کنارساحل پشت هتل ها قرارداشت.جای خلوتی را نتخاب کردم.تا هم استراحت و هم شنا کنم.جایی که انتخاب کرده بودم.خلوت بود.اما ساعاتی بعد همه جا شلوغ شد.دورچرخه را تا جایی که امکان داشت روی ماسه بادی کشیدم.تا در کنارسایه بانش استراحت کنم.اما جای مناسبی نبود.مجبور شدم.کمی از دوچرخه فاصله بگیرم.وسایل لازم را کنار خودم بردم.تا ضمن استراحت بتوانم چای و نسکافه هم بخورم.چند خانواده ایرانی هم در حال شنا بودند.با دو دوست جوان ایرانی آشنا شدم.خیلی دست و دلباز بودند.خیلی وسایل همراهشان بود.آنها را به همه می بخشیدند.این خصلت ایرانی شان باعث شد.یک دختر لبنانی و یک دختر انگلیسی عاشقان شوند.وقتی فهمیدند با دوچرخه از ایران آمده ام.خیلی تعجب می کردند.گویا بچه تهران بودندو برای تفریح به امارات آمده بودند.باهم یک نسکافه خوردیم.خیلی دوست داشتند.باهم باشیم.اما امتداد سفرم آنهارا قانع می کرد.یک کارت از من گرفتند.قرار شد در برگشتن همدیگر را ببینیم.با دوستان جدیدشان به هتل رفتند.تا من هم در کنار سایه یک دیوار کوچک آهنی ساعاتی بخوابم.با شلوغی اطرافم متوجه شدم.چند مهمان مصری دارم.3 مرد و یک زن مصری بودند.یکی از مردان مصری خیلی نامهربان بود.وقتی فهمید من ایرانی هستم.خواست کمی اذیت کند.اما دوستان دیگرش مهربان بودند.آنها فوق العاده مهربانی و نیکی می کردند.تا عکس العمل دوست مصری شان را فراموش کنم.من هم شرایط را درک می کردم و به آنها می گفتم اشکالی ندارد.وسایلم را جمع و جور کردم و برای شنا داخل دریا رفتم.طبق معمول از جمعیت فاصله گرفتم وبه طرف دریا رفتم .جزیره نخل دبی دیده می شد.درست شب پیش داخل جزیره در حسرت رسیدن به این طرف بودم.با خود فکر می کردم.انسان عجب موجودی است.شاید در شکستن زمان تنها موجودی است.که مکانها را پشت سر می گذارد.و با صبر و بردباری راحت به تصوراتش دسترسی دارد.ساعاتی دریا بودم.مجددا به خشکی بر گشتم.دوستان مصری بعداز شنا در حال ترک محل بود.آنها با من خداحافظی کردند.به جزء یکی از آنها که باهم قبلادرگیر شده بودیم.شاید اینجا بیان علت درگیری مان بدلیل حرمت تمام انسانهای روی زمین مناسب نباشد.
باز فرصت شد در خلوت استراحت دیگری بکنم.آن طرف پلاژ یک ماشین سیار نوشیدنی های سرد بود.یک میراندا ،نوشیدنی سرد بایخ گرفتم.نزدیک 22 هزارتومان شد.اما خیلی خنک و سرد بود.نوشیدنش در آن هوا می چسبید.تا غروب در حال استراحت و شنا بودم.تا اینکه ساعت 8 شب آماده شدم.تا به ابوظبی حرکت کنم.با خط جدید گوشی ام هرچه زنگ می زدم.یک مشکل کوچک داشت.با یک پاکستانی دوست شدم.او کمکم کرد تا با فرستادن یک رمز بتوانم به دوستانم، زنگ بزنم.با چند نفر صحبت کردم.دقیقا ساعت 9 شب من پلاژ را به طرف ابوظبی ترک کردم.هوا تاریک شده بود.بهترین فرصت نسبت به روز بود.که می توانستم با فشار کمتری رکاب بزنم.هرچند هنوز رطوبت و شرجی هوا مانع اصلی بود.ترک یکی از بزرگترین شهر های توریستی جهان با دیدنی های زیادش و ورود به بیابان گرم و خسته کننده،کمی دلهره را با من همراه می ساخت.
بقیه را در مطلب بعدی دنبال کنید.