- ارسال کننده: اسماعیل مختاری تاریخ: ۹۰/۰۸/۲۸

معرفی همشهری : آقای شهرام اسلامی

سلام
نوشته ی زیر قسمتی از زندگینامه آقای شهرام اسلامی عضو محترم سایت هست که به درخواست بنده برای استفاده در انجمن میانالیلار(معرفی همشهریان) ارسال کرده اند. ایشان فعالیتهای ورزشی و فرهنگی چشمگیری هم داشته اند که می خواستم آنها را هم به نوشته زیر اضافه کنند ولی بهتر دیدم برای طولانی نشدن مطلب آنرا در مطلب دیگری قرار دهیم.

سلام من شهرام اسلامی هستم متولد میانه.
پدرم یحیی و فرزند یحیی بیک اسلامی والی قریه شیخ درآباد در نزدیکی میانه است. به سال 1341 که پدر بزرگم یحیی بیک اسلامی از دنیا رفت 18 روز بود که پدرم به دنیا آمده بود. تنها فرزند پسر از زن دوم یحیی بیک که پس از فوت زن اول که سه پسر داشت ایشان را به عقد خود درآورده بود. یعنی بانو کشور خسروی که متولد روستایی به نام قاضی ولی آن هم در نزدیکی میانه است. پدرم بود با 4 خواهر تنی و سه برادر ناتنی که در طی چند سال بعد یکی از آنها نیز فوت کرد. مادر بزرگم به مانند فیلم پس از باران به دلیل مسائلی پدرم را برداشته و به میانه آمد. در بحبوحه جنگ تحمیلی و در زمانی که پدرم در جبهه های گیلان غرب و باختران و اهواز در خط مقدم جبهه مشغول دفاع از مرزهای میهن پرگهر به همراه دیگر همرزمانش بود در یکی از روزهای گرم سال 1363 بنده در شهر میانه در خیابان 17 شهریور پلاک 90 در خانه ای ساده و  محقر به دنیا آمدم. نام مرا شهرام نهادند. پدرم علاقه ی زیادی به این نام داشت. گرچه دلیل این نام گذاری نیز خود داستانی زیبا و طولانی دارد که مجال بازگویی آن در این نوشتار نیست. پدرم بعد بازگشت از جبهه و با پایان جنگ تحمیلی برای کار و امرار معاش به جزیره ی خارک آمد. او یک بنای بسیار ماهر و زبر دست بود. من بودم ،مادرم و مادر بزرگم و برادری که خداوند در سال 1367 به من داده بود.گویا روزی که او به دنیا آمد نیمه شعبان بود و زین جهت نام او را مهدی نهادند. یکی از موهبت های بزرگ زندگی من وجود مادر بزرگی مهربان بود. رابطه عشق و دل دادگی من به او به سان عشق و علاقه ی استاد شهریار به مادر بزرگش خان ننه بود و هست. حتی بسیاری از توصیفاتی که شهریار در شعر خان ننه بیان کرده شرح حال سرگذشت من و مادر بزرگم است.

سن اولن گون عمه گلدی منی گتدی آیری کنده
                                                               من اوشاق نه آنلیایدیم
 باشیمی گاتیب اوشاقلار نچه گون من اوردا قالدیم
                                                                  اییدیب گلنده باخدیم
یرووی یئیخشدیریبلار
                            نه اوزون و نه یرون وار هانی خان ننم سوروشدوم.....

روزی که مادر بزرگم مریض و در بستر بیماری بود عمویم مرا از خانه خودمان به خانه خودشان برد وقتیکه به خانه بازگشتم جمعیت بسیاری را در درب منزل خودمان دیدم گروهی از زنان در منزل ما و گروهی از مردان نیز در منزل همسایه روبروییمان.عمه را دم درب دیدم.خیلی وقت بود که او را ندیده بودم او در رامسر زندگی میکرد. خوشحال از دیدنش و نگران و مضطرب از نگاه های اطرافیان به من. با قد و قواره ی کوچکم در حالی که ایستادگان راه را برای ورود من به خانه باز کرده بودند و من نیز از پایین آنها را نظاره میکردم یکی پس از دیگری پشت سر مینهادم وارد حیاط شدم. هیچ کس به استقبالم نیامد. همه نظاره گر بودند. ترس از اینکه نکند ننه زبانم لال....درحیاط گروهی از زنان مشغول آشپزی بودند یکی آبکشی در دست،دیگری کف گیری که با آن چیزی را دیگ هم میزد،زن دیگری بشقاب به دست بود،آن یکی ما بین حیاط و آشپزخانه در تردد بود و .... همگی از کار باز ایستادند. چند ثانیه ای سکوت بود و سکوت همه ی چشم ها به من بود و هیچ کس را یارای نزدیک شدن به من هرگز. یکی از زن ها چادر را که به دور کمر بسته بود و به روی سر کشید و روی صورتش نهاد و گریه کنان در رفت. دیگری از کار باز ایستاد و تکیه به دیوار زد و بر روی دیوار خزید و گریه کرد. دیگری که مادرم بود نگاهش پر از اشک بود و چانه اش میلرزید و سری برایم تکان میداد و دیگری....نمیدانم چه طور به طرف اتاق دویدم از اتاق کوچکی که مانند هال بود به درون اتاقی که مادر بزرگم را آخرین بار در آن آرمیده دیده بودم دویدم. هیچ کس در اتاق نبود. حتی رختخوابش. روی دو زانو نشستم بغضم ترکید نمیتوانستم باور کنم که چه شده است. توان داد زدن نداشتم گویی که لال شدم. سنگینی نگاه کسانی را که در درگاه اتاق و از پشت پنجره به من نگاه میکردند را حس میکردم به پا خواستم به طرف حیاط دویدم. همگی بلافاصله راه را برایم باز میکردنند و کنار میکشیدند وسط حیاط بودم و همه به گرد من همه بغض در گلویشان خفته بود. گفتم:ننم هانی؟(با چشم های اشک بار دارم اینارو مینویسم. نمیتونم صفحه مونیتور لپ تاپ و صفحه کلید رو به خوبی ببینم)گویی همگان منتظر این جمله من بودند بغض همگی ترکید و همه گریه کردند حرف های من گویی مرثیه ای بود و آنها داغ دار.آری به قول شهریار چون از دل سوخته ای بیرون می آمد. ننم هانی؟ به طرف مادرم دویدم پاهای وی را گرفتم به پاهایش میکوبیدم و میگفتم ننم هانی؟ و او با چشم های گریان دست نوازشش را بر سرم میکشید و یارای سخن گفتن نداشت. رو به عمه کردم و ننه را طلب کردم. کسی جواب گوی من نبود. گفتم چرا رختخوابشو جمع کردین مگه اون مریض نیست.مگه نباید بیاد اینجا و بخوابه.اون که نمیتونه روی زمین بخوابه.شما نباید تشک اونو جمع میکردین.همه گریه میکردند و من بیشتر میترسیدم تا بحال کسی را مرده ندیده بودم. گفتم من میدونم اون همین جاست نکنه رفته دستشویی آره رفته دستشویی. به طرف دستشویی دویدم و به محض اینکه درب دستشویی رو باز کردم کسی رو اونجا ندیدم همگی با صدای بلند گریه میکردند.هر کس که به طرفم میامد رو از خودم دور میکردم و میگفتم فقط بگید ننم کجاست تا ننم رو نبینم کسی نباید به من نزیک بشه. گفتم حتما توی حمومه رفتم توی حموم کسی اونجا نبود همه منتظر بودن که من برگردم ولی من دیگه برنگشتم درب حمومو از پشت قفل کردم شروع کردم به گریه کردن مادرم و بقیه زن ها دربو میزدند و میگفتن درو باز کن شهرام و من میگفتم تا ننه نیاد پشت این در من درو باز نمیکنم......من هیچ کس رو تو زندگیم مثل مادر بزرگم دوست نداشتم. مال من عشق بود محبت دوستی نبود حتما شعر خان ننه شهریار خوندید اگه نه خواهش میکنم بخونید.دقیاقا شرح حاله منه)

من به دلیل اینکه کار پدرم در جزیره خارک بود پس از فوت مادر بزرگم به صورت موقت رفتیم خارک البته من تا کلاس دوم ابتدایی در مدرسه مالک اشتر میانه درس خوندم و به نوعی میتونم بگم الفبا رو اونجا یاد گرفتم.موقع رفتن همانا و نزدیک 20 ساله که ما اینجا موندیم همانا.

تحصیلات: من در سال 81 در رشته عمران مقطع کاردانی وارد دانشگاه آزاد اسلامی واحد بوشهر شدم و در همین رشته هم فارغ التحصیل شدم و پس از وقفه ای چند ساله امسال دوباره ادامه تحصیلم رو شروع کردم.

شغل: به مدت سه سال در معاونت عمرانی دانشگاه آزاد اسلامی واحد بوشهر به عنوان ناظر مشغول به کار بودم.

طی سال های 86 و 87 هم به عنوان مشاور عمرانی شهردار خارک مشغول به کار بودم.سال 89 نیز مشاور میراث فرهنگی بخشدار جزیره بودم.در طول این مدت هم یک شرکت پیمانکاری داشتم که هم اکنون نیز با همان شرکت پیمانکاری در اجرای پروژه های عمرانی جزیره مشغول به فعالیت هستم.

سال 87 ازدواج کردم و از سال 87 تا 89 در تهران ساکن بودم و به صورت اقماری در خارک مشغول به کار بودم.الان هم به مدت یک ساله که اومدم بوشهر ساکن شدم ولی شاید برای سال آینده دوباره محل اسکان خودم و خانواده رو به تهران منتقل کنم. زندگی در بوشهر برای خود بوشهری ها سخته چه برسه به کسی که تهران زندگی کرده منظورم خانوممه زندگی کردن در بوشهر برای ایشون سخته.در ضمن ایشون هم قبلاً مسئول امور استان های سازمان میراث فرهنگی کل کشور بودند که در انتقال اجباری میراث فرهنگی از تهران به شهرستان ها تصمیم بر این گرفتیم که به بوشهر بیاییم.

1
1