معرفی همشهری، وبلاگ و چند مطلب جالب
آقای حسين جوانمردی متولد 1347 ، متاهل و ساکن تهران دارای تحصیلات کارشناسی جغرافیا گرایش برنامه ریزی ناحیه ای از دانشگاه اصفهان، رئیس اداره اموراداری و پرسنلی سازمان امورعشايرايران هستند.
ایشان در وبلاگشان (وبلاگ غریب دوست، نام روستایی در بخش ترکمانچای میانه) علاوه بر مطالب خاص امور اداری شان، از اشعار شان به زبان ترکی و فارسی و سایر مطالب نیز استفاده کرده اند. که در زیر می آید :
ابیاتی از شبنامه های دل - بیلیسن
آغلارام سنن اوتور ای گــــــوزه لیم قان بیلیسن * سسلیب سـن آدیمی من دییـــرم جان بیلیسن
عمرومی عشقـــوا ســادیم نه اوجـــوز قیمتینن * دله گلدیخجه آدین باغریم اولــوب قـــان بیلیسن
خاطرین یـاده سالیب لرزه توشر سینمه چــــوخ * مــن بیـــماره باخیـبســان اولا درمــــان بیلیسن
گــوزلـــریم آختـاراجــــاق وار نقدر مــنده نفــس * سنـی تا گورمیوب ای گــــول اولا گریان بیلیسن
پــردنی آشــما گــورکســـون آیـــا بنــظر اوزوی * آیــا بنــظر اوز ادر هــامــنی حیـــران بیــــلیسن
گزیب ای گـول بــوجــهانی سنه تـای بلکه تاپیم * تاپــبارام ، تاپبامشام سـن کیمی جیران بیلیسن
گجه گوندوزلریمی من نجه سن سیز طی ائدیم * آغـلارام ، آغـلامیشام هــر گـجه نــالان بیلیسن
اشدیب چـون سسـوی باشــدان ایـاقدان گچرم * ائیــلرم وصـلون اوچـون زلـفی پریشان بیلیسن
شبنامه های دل - حسین جوانمردی http://garibdoust.blogfa.com/cat-20.aspx
حکایت : تو عزادار حسینم را کتک زدی؟
توعزادارحسینم را کتک زدی نقل قولی است از حجت الاسلام والمسلمین حاج شیخ اسدالله جوانمردی عموی بزرگوارم که در زمان نوشتن کتاب توسط یکی از علمای قم از کرامات اهل بیت به ایشان نقل می فرماید که خواندن آن برای اهل ولایت خالی از لطف نخواهد بود.
جناب حجّة الاسلام والمسلمين آقاي حاج شيخ اسدالله جوانمردي، از گويندگان مشهور حوزةعلميّه قم، می فرماید:
گوشه ای از کرامات سردار رشيد نهضت كربلا، حضرت قمربني هاشمعليهالسلام كه در حدود سي و پنج سال قبل از تاريخ تحرير اين سطور، بدون واسطه از شخصي به نام غلام حسين شنيدهايم به عنوان يكي از كرامات قمر بني هاشمعليهالسلام که متأسّفم از اينكه اين قضيه را در هنگام شنيدن يادداشت ننمودم و بعضي از جزئيات آن از يادم رفته است. در اين حال كرامتي است بسيارجالب و بكر، كه شايد آن را كسي يا نشنيده و يا اگر شنيده باشد تا به حال در كتاب نوشته نشدهاست. مطلب از اين قرار است كه:
اوايل سالهاي طلبگي من بود كه جهت گذراندن تابستان به «غريب دوست»، كه زادگاه من است،رفته بودم. بعد از ظهر يكي از روزها بود. از منزل بيرون آمدم، مرد غريبهاي را ديدم كه با چند نفراز ريش سفيدان ده در زير سايه درختي نشسته بودند. من هم آمدم پيش آنان، سلام كردم و در كنار آنان نشستم. مرد غريب سنّاً در حدود شصت و پنج ساله مينمود؛ قوي هيكل، داراي چشمانزاغ، و موهاي سر و صورتش سفيد. مشغول صحبت بود. ضمناً بساطي هم باز كرده و بعضي از وسايل را روي آن چيده و دستفروشي ميكرد. تا احساس كرد من طلبه هستم، شرح تاريخ زندگي خويش را چنين شروع كرد:
شايد آقايان احساس كنند من يك دستفروش دوره گرد عادي هستم، خير، من از كساني هستم كه از بالا به پايين آمدهام و در عين حال خدا را به اين حال شكرگزارم.
داستان زندگي من چنين است: در آن زماني كه كشور روسيه بلشويكي شد و لنين علماي اسلام ومسلمانان با نفوذ را، يا كشت يا به دريا ريخت؛ جمع زيادي را نيز به قسمت «سيبري» روسيه، كه نزديكيهاي قطب و بسيار سرد است، تبعيد نمود. من در آن زمان كماندوي شهرباني سيبري بودم(به اصطلاح ما، سرهنگ شهرباني ميشود). دايي من، مدّعي العموم آن قسمت و در عين حال پدر خانم من بود و ما در آن سامان به نبوّت حضرت داودعليهالسلام معتقد بوديم و از لحاظ نسل و نژاد روسي محسوب ميشديم.
روزي به من خبر دادند كه مسلمانان تبعيدي، به صورت دسته جات فشرده بيرون ريختهاند و سرو پا برهنه راه ميروند و به سر و سينه ميزنند و شعر ميخوانند و گريه ميكنند. من هفت تير خودرا برداشته، شلاِّق محكمي نيز به دست گرفته، با جمعي از پاسبانان به جلوي آنان رفتم. يكي ازآنان سرش را هم تراشيده بود و چنانكه بعدها هم ميگفت و دستجات را رهبري ميكرد. من آمدم جلوي او را گرفتم و گفتم ديوانهها چه ميكنيد؟! اين وحشيگريها و ديوانه بازيها يعني چه؟! گفت : امروز عاشورا، و مصادف با روزي است كه پسر دختر پيغمبر ما را با لب تشنه در كربلا كشتهاند. ماهم روز شهادت او را گرامي ميداريم و عزاداري ميكنيم. گفتم : آقاي شما چند سال است كشته شده؟ گفت بيش از هزار سال است!
گفتم ديگر او مرده، براي او اين كارها چه فايدهاي دارد و او چه ميداند شما به خودتان كتك ميزنيد؟ او در جواب گفت: ما اعتقاد داريم كه پيشوايان ما، بعد از مردن هم، چنان آگاهند كه درزنده بودنشان آگاه بودند، و مرده و زندة آنان يكي است! گفتم: اگر چنين است چرا آنان را به امدادتان فرا نميخوانيد كه بيايند شما را از تبعيد و يا حدّاقلّ از دست من نجات بدهند؟!
او در جواب گفت: ما آقايمان را براي مثل تو «ساباخلاره» يعني سگها فرا نميخوانيم! من عصبانيشدم و با شلاِّق آنچنان به زدن وي پرداختم كه پوست سر و صورتش كنده ميشد و به شلاِّق ميچسبيد! من او را ميزدم و او بدون اينكه گريه كند ميگفت: يا اباالفضل! (در اين اثنا اشكچشمان ناقل داستان، سرازير شد) و من هر شلاّقي كه ميزدم، او همچنان ميگفت: يا اباالفضل! يك مرتبه ديدم از پشت سر يك كشيده محكم بر من زده شد. اين سيلي آنچنان در من اثر كرد كه دنيا در چشمان من تاريك شد و خيال كردم دنيا بر سر من فرود آمد.
ناقل داستان باز گريه ميكرد و ميگفت: اين سيلي را بظاهر دائيم، كه پدر خانمم بود، زد ولي درمعنا اين سيلي را اباالفضلعليهالسلام بر من زد.
به پشت سر نگاه كردم و ديدم دائيم بر من سيلي زده است. به من پرخاش كرد كه: چه ميكني، و چرا اين بيچاره را ميكشي؟!
من به خانه برگشتم، ولي خيلي ناراحت و گيج شده بود و سيلي كارش را كرده بود. باري وارد خانه شدم و بدون اينكه چيزي بخورم خوابيدم. در عالم خواب، ديدم قيامت برپا شده و همة مردم، ازاوّلين و آخرين، در يك صحرا جمع شدهاند. مردم آنچنان به همديگر فشار مي آورند كه همه غرِعرِ شدهاند. گويي كه آفتاب روي سر مردم قرار دارد. گرما همه را بي طاقت كرده و زبانها ازشدّت تشنگي از دهانها بيرون آمده بود. همه به دنبال آب هستند و مردم به همديگر ميگويند : فقط، پيغمبر آخر زمان به مردم آب ميدهد. من هم با هر وضعي بود خود را كنار حوض رساندم، ديدم كه حضرت عليعليهالسلام به فرمان پيغمبرصليالله عليه و آلهوسلم به مردم آب ميدهد.من هم عرض كردم: آقا، آقا، به من هم آب بدهيد! حضرت عليعليهالسلام فرمود: به تو آب دهم كه امروز عزادار فرزندم، حسين، را كتك زدهاي؟! گفتم: آقا، اشتباه كردهام، جبران ميكنم، بفرماييد چه بگويم مسلمان شوم تا به من آب بدهيد.
من، همچنان ناله و التماس ميكردم كه يك مرتبه ديدم همسرم مرا بيدار كرد و گفت : پاشو، آب آوردم! گفتم : من تشنه نيستم. گفت: پس چرا از رئيس مسلمانها، با آن همه التماس، آب ميخواستي؟! براي اينكه او چيزي نفهمد، آب را از دستش گرفتم و تا برابر لبهايم آوردم ولي ديدم اين آب مثل آبهاي فاضلاب گنديده و بدبو است! گفتم : اين چه آبي است براي منآوردهاي؟! گفت: مگر چگونه است؟! گفتم : بوي بد ميدهد، گنديده است. گفت: آب ايرادي ندارد، تو مسلمان شدهاي، اينها را بهانه ميآوري!
قانون مذهب ما اين بود كه اگر كسي از دين بيرون رود، بايد كشته شود. من فكر كردم اين زن را بكشم تا مرا لو ندهد. هفت تير را برداشتم بزنم كه فرار كرد و يكراست به خانة پدرش رفت وجريان خواب مرا براي پدرش بازگو كرد. چيزي نگذشت كه به خانة من ريختند و درجههاي مرا كندند و مرا دست بسته به زندان بردند. من هم يگانه فرزند پدر و مادرم بودم.
من وارد زندان شدم، منتظر عواقب كار خود بوده، و از طرفي ممنوع الملاقات شده بودم. در مدّت توقّف من در زندان، پدر و مادرم تنها دو بار، از دور توانستند مرا ببينند. مادرم زار زار گريه ميكرد ومن شك نداشتم كه مرا اعدام خواهند كرد، به هر جرم ، يكي از اينكه از دينم بيرون رفتهام؛ ولي درزندان شب و روز گريه ميكنم و به پيامبر خدا و حضرت علي و امام حسن و حضرتابوالفضلعليهالسلام متوسّل ميشوم و نجات خود را از آنان ميخواهم.
بيش از دو سه روز به محاكمه من باقي نمانده بود كه شب خواب ديدم يكي از آقايان (البته اينقسمت از ياد من نويسنده رفته، و الاّ خود ناقل ميگفت كه چه كسي آمده و چه نام داشت؟ ـجوانمردي) به خواب من آمد و به من فرمود كه: تو چيزي به زمان محكمه ات نمانده و اگرمحاكمه شوي كشته خواهي شد، فردا از زیر زمین به پشت زندان فرار كن و همراه پدر و مادرت، به سوي ايران حركت نما.
من، بي صبرانه، منتظر فردا شب شدم، سر موعود به طرف زير زمين رفتم، ديدم روزنهاي به بيرونباز شده است. از آنجا بيرون رفتم، ديدم پدر و مادرم پشت زندان منتظر من هستند! با هم حركتكرده و خود را به ايستگاه قطار رسانديم و حركت نموديم. پس از آنكه قطار يك شب و روز مسيرخود را ادامه داد، ديدم بيموقع قطار ايستاد من بسيار ناراحت شده و سؤال كردم: چرا قطار را نگهداشتند؟ گفتند: يك نفر فراري ميخواهد با قظار از روسيه فرار كند و مأموران به دنبال او هستند.من باز متوسّل به ابوالفضلعليهالسلام شدم كه ما را نجات بدهد. عجيب است كه همة قطار راگشتند ولي ما را نديدند؛ از كنار ما ميگذشتند ولي ما را نميديدند، تا به مرز ايران نزديك شديم.شب با پاي پياده آمديم كنار رود ارس، كه در مرز ايران و شوروي قرار دارد (در اينجا باز در ياد ناقل نمانده كه آنها از ارس چگونه گذشتهاند ـ جوانمردي). از ارس گذشته خود را به اردبيلرسانديم و در اردبيل به دست يك عالم شيعه مسلمان شديم. نام من را غلامحسين، نام پدرم را شيرين علي، و نام مادرم را شيرين خانم گذاشتند: سپس به كربلا رفتيم. پدر و مادرم در نجفماندند و در همانجا مردند و به خاك رفتند، ولي من دوباره به ايران برگشتم و مدّتي در فرودگاه تهران در قسمت فني هواپيما مشغول كار شدم، ولي بعد چون فهميدند من از روسيه آمدهام بيرونم كردند. در اين مدّت جسمم معلول شد و الان به صورت دورهگرد دستفروشي ميكنم وزندگي را ميگذرانم، در عين حال خدا را شكر گزارم كه مسلمان شدهام و جزو دوستداران اهلبيت رسول خداعليهالسلام قرار دارم.
منبع : http://garibdoust.blogfa.com/post-46.aspx
****************************************
معرفی کتاب و نویسنده
عنوان :رشحه ای از رشحات
شاعرومولف : حاج شيخ اسدالله جوانمردي
انتشارات :انفال
تاریخ چاپ:اول / زمستان 1383
شمارگان:1500جلد
قیمت:15000ریال
خلاصه ای از کتاب :مضامینی چون ترجمه سوره حمد ، توحید ،خلقت ،مناجات باخدا ،اندرز و توبه ،فرازی از دعاها ، فضایل و مناقب و مصائب خاندان نبی اکرم اسلام و حضرت علی و سایر مناسبتها و موارد دیگر که بصورت متفرق در آن آمده است
عنوان کتاب : غم دریا سندن بیردامجی (قطره ای از دریای غم )
شاعرومولف:حاج شيخ اسدالله جوانمردي
انتشارات :انفال
تاریخ چاپ:اول /زمستان 1383
شمارگان:1000جلد
قیمت:15000ریال
خلاصه ای از کتاب :در این کتاب اغلب شعرها در منقبت و شهادت رسول اکرم(ص) ، امام علی (ع)، حضرت فاطمه زهرا (س) ،حضرت زینب و محرم ،حضرت ابوالفضل ،حضرت علی اکبر و امام زمان و دیگر موارد نظیر در غم هجران ،سوختیم از فراقت ،غم جدایی ،زمزمه در سرداب مقدس ، دارم ای یار می میرم ، سفری که به همراهش ترس است ، خدا به دادم برسد در آنجا ،از بی وفایی دنیا و...
زندگی نامه مولف و شاعر (حاج شيخ اسدالله جوانمردي ) :
نویسنده کتاب های فوق شرح حال خود را در صفحه 7 کتاب رشحه ای از رشحات چنین معرفی می کند:
اینجانب اسدالله جوانمردی فرزند مرحوم علیقلی که درتاریخ 1318 شمسی در یکی از روستاهای بروانان از بخش های شهرستان میانه به نام غریبدوست می باشد متولد ،ودر حدود چهارده یا پانزده سالگی در شهریور ماه سال 1332 به تبریز رفته و تا سال 1338 در تبریز مشغول تحصیل شدم و از 18 سالگی به منبر رفته و مشغول تبلیغ شدم و بعد در سال 1338 به حوزه علمیه قم مشرف تا سال 1345 در آن حوزه مقیم شدم و ضمن فراگیری علوم اسلامی ، به تبلیغ نیز پرداختم و از سال 1345 تا 1358 در ارومیه اقامت کرده و به تبلیغ پرداختم و سپس به قم بازگشته و هم اکنون در سن 65 سالگی در حوزه علمیه قم مشغول تبلیغ و از همان دوران نوجوانی شعرهائی به زبان فارسی و آذری می سرودم . که مجموعه فوق حاصل یادداشتها و سروده های سنوات گذشته می باشد اگرچه فن شعری سروده های بنده خالی از خلل نیست ولیکن محتوای آن با توجه به مضامین آن قابل خدشه نمی باشد.