اندر حکایت میرزا هاشم خان سلطان آبادی
از زمانهای بسیار دور نقل کردندی که بلدی بودی بنام مای آنا که بسیار پررونق بودی زیرا که راهی بین الممالکی از آن گذشتندی و از همین باب بسیار رونق داشتندی. در آن زمان سنت براین بودی که نماینده ای از بلد برگزیدی تا به نزد حکمرانان رفتی و از حق مردم بلدش، حمایت کردی. از آن باب که این بلد، مردمان بسیاری داشتی از برای خود دونماینده داشتی.
نقل می کنند در تاریخ که شخصی بنام میرزا هاشم خان سلطان آبادی مدت های مدیدی همی نماینده ی این بلد بودندی و قصد بر ستاندن حق مردم داشتندی که گویا کارهای اوجب از این امر پیش آمدندی و این وسط ستاندن حق بلد به فراموشی سپردی! در تاریخ نقل شده که این میرزا هاشم خان، زاده به روستای سلطان آباد از توابع سراب بودی و در فرنگ تحصیل کردی و به وطن بازگشتی و گویی والد و والده اش زاده به یکی از روستاهای مای آنا بودندی از این رو خود را به مردم مای آنا وصله کردی و قصد رها کردنش را نداشتی.
در تاریخ نقل شده که در دوره ای از زمان این میرزا هاشم خان بهمراه میرزا قنبرخان، نماینده ی این بلد شدندی تا برای گرفتن حق این بلد به پایتخت رفتندی. نقل می کنند که میرزا قنبرخان شخصی کیف بدست بودی که گویا هرچه این میرزا هاشم خان گفتی همی او قبول کردی و هیچ نگفتی! اما سالها بعد با خود تفکر کردندی و با خود گفتندی چه اشتباهی کردندی! این میرزا هاشم خان مرا بازی دادندی!
مردم بلد مای آنا بعدها دریافتندی که میرزا هاشم خان بهمراه میرزا قنبرخان، راه بین الممالکی را از مای آنا کج کردندی و مای آنا را به ولایتی دور افتاده مبدل ساختندی که دیگر رونق سالهای پیشین را نداشتی.
دوره ای دیگر آغاز شدندی و این بار میرزا هاشم خان با شخصی بنام کیاخان از نوادگان ممان خان نماینده این بلد شدندی. در تاریخ نقل شده است که در این زمان سیاست جملگی بلاد، اندکی متحول شدندی و به طرف چپ ها چرخیدندی! در این دوره میرزا هاشم خان با این کیاخان به هیچ طریقی راه مصالحه در پیش نگرفتندی و کیاخان همیشه گفتندی که این نمی گذارد مرا به کار خود رسیدندی!
این دوره هم به پایان رسیدندی و باز هم میرزا هاشم خان نماینده ی این بلد شدندی. این بار با شخصی بنام میرزا بهلول خان که در خانواده ای مذهب پیشه، زاده شدندی. نقل شود در این دوره حکومت این بلاد جملگی بر وفق مراد راست ها بودندی و حرف، حرف راستها! اما این میرزا هاشم خان سلطان آبادی باز هم با نماینده ی دیگر نساختندی و میرزا بهلول خان هم بسیار شاکی که این چرا نمی گذارد من به کار خود شدندی؟!
مردم این بلد همی انگشت تعجب بر دهان گرفتندی که این میرزا هاشم خان که نه با چپ ها می سازد و نه با راست ها پس چه سیاستی داشتندی؟! مگر میشد که شخصی نه این طرفی باشندی و نه آن طرفی؟!
این دوره هم به پایان رسیدی و باز موعد برگزیدن نماینده ها شدندی. در این زمان، مردم بلد دیدندی که میرزا هاشم خان طوماری با خود آوردندی که من از اصلاحی ها هستمی و با چپی ها دوست بودمی! مردم با خود گفتندی این که با نماینده ی چپ هم نساختندی حال چه طوماری؟ در تاریخ نقل شده است که در این دوره، مردم بسیاری از تعجب، انگشت که نه، دست را تا مچ بر دهان گرفتندی و نقل شده است که بر دوازده نفری خفگی عارض شدندی و گویا آنها را به نزد طبیب بردندی و در مریض خانه خواباندی ولی تیمار برای ده نفر از آنها جواب ندادنی و آنها جان به جان آفرین سپردندی!
مخلص کلام اینکه، در این دوره هم میرزا هاشم خان سلطان آبادی، دگربار نماینده ی این بلد شدندی و مردمش را ملعبه ی خود ساختندی. نقل کردندی که در هر اداره ای(1) رفتندی، درفشی از میرزا هاشم خان دیدندی که بر سردر اداره نصب شدندی و گویای این مطلب بودندی که نماینده، همه ی کارمندان(2) این اداره را از توبره ی خود خوراندی و آنها را در زمان برگزیدن نماینده با وعده و وعید به طرف خود کشاندی و گاهی هم بسیار عمل کردندی و مقام ها دادندی اما مردمانی که در موعد برگزیدنش به سوی او نرفتندی، در خانه ها ماندندی و هیچ کسبی نداشتندی.
دوره بعد رسیدندی. مردم با خود همی گفتندی نه دیگر این میرزا هاشم خان جلو نخواهد آمدندی. در مجلس باز است لیک حیای نماینده کجا بودستی! ولی باز هم آمدی! این بار ستاندن کلید شهر به دور دومی کشیدندی و رقابت بسیار سخت بودندی. در دور اول حاج اصغرالدوله انتخاب شدندی و برای دور بعد حاج عموخان با میرزا هاشم خان سلطان آبادی وارد معرکه ای بس دشوار شدندی. تا جایی که الحق و الانصاف برای غلبه در این پیکار بر نامردی های بسیار دست زدندی و تنها آن ماندندنی که یقه یکدیگر بگرفتی و گفتندی من! من! من! در این پیکار حاج عموخان مغلوب شدندی و باز هم میرزا هاشم خان غالب. گفته ها حاکی از آوردن مسافران بسیاری از تهران به سمت مای آنا با قطار(3) و دادن رای بودندی. گویا میرزا هاشم خان مسافران زیادی آوردندی و رای های بیشتری را خریدندی.
چهار سالی گذشتی و به سالی دگر رسیدی. در این دوره اتفاقی بس جالب افتادندی. میرزا هاشم خان که دو ده سال نماینده مای آنا بودستی اعتماد بنفس خود را تبدیل به اعتماد به سقف نمودستی!!! تصمیمی گرفتستی بس شگرف! او خواستندی که نماینده ی پایتخت شدندی. گویا با خود فکریدی که می توان آنها را نیز راحت خریدی. ولی نتوانستندی و مای آنا نیز بعد از دو ده سال از دست خودکامه گیهای او رهایی یافته و کلید شهر را به حاج عموخان و میرزا بهلول خان سپردندی. ناگفته نمانستی که این بار مجال به دست این دو افتادستی تا خوب باندبازی را شروع کردندی. تا آنجا که گفته ها حاکی از آن است که در کارخانه فولاد این باندبازی ها بس بسیار بودستی تا جایی که برخی از کارمندان آنجا از تعجب فولادها را به دهان گرفته و درسته جویدندی!
والسلام
توضیحات:
1- اداره: محلی بوده است برای راه انداختن کارهای مردم که نقل شده است بیشتر کارها را پس می انداخته تا راه.
2- کارمند: شخصی بوده است که در اداره اصولا باید کار می کرده ولی بیشتر می خوابیده و کارها را لنگ میکرده. عده ای هم کار می کردند که آنها با برچسب های سیاسی و اخلاقی یا منزوی و تنها می شدند و یا از کار بیکار می شدند تا دیگر کارمندان راحت تر باشند.
3- قطار: چیزی شبیه درشکه با همان مقدار سروصدا ولی کمی شلوغ تر است که قیمت بلیطش همگام با تورم کشور و گاهی بس عجول تر حرکت میکند.