آیا نویسنده میانه ای، گم شدن هواپیمای مالزی را پیشگویی کرده بود؟
"هواپیمای بوئینگ 777 مالزی به طرز عجیبی گم شده است" این جمله تقریباً یک هفته ای می شود که سرخط مهمترین اخبار تمامی رسانه های جهان و نشریات و خبرگزاری های معتبر است. هواپیمای بوئینگ 777 متعلق به شرکت هواپیمایی مالزی روز شنبه در ساعت 12 و 41 دقیقه فرودگاه کوالالامپور را با 239 مسافر و خدمه به مقصد پکن ترک کرده ولی در ساعت یک و 20 دقیقه از رادارها محو شده و تماس خلبان با برج کنترل قطع شده است. این هواپیما حامل 12 خدمه و 227 مسافر از جمله 154 تبعه چینی بوده است.
اگر شما هم مانند من در طی این مدت، دورادور اخبار هواپیمای مورد اشاره را دنبال کرده باشید، در ادامه موضوع جالب و بسیار قابل توجهی را با شما در میان خواهم گذاشت. امروز قبل از ظهر، مشغول خواندن کتاب آبتنی در مرداب، مجموعه داستانهای کوتاه فارسی، اثر سالار پویان هنرمند میانه ای بودم، که ناگهان موضوع عجیبی نظرم را به خود جلب کرد. سالار پویان کتاب آبتنی در مرداب را در سال 1391 منتشر کرده اما یکی از داستانهای آن چنان به ماجرای گم شدن هواپیمای مالزی شبیه است، که گویی نویسنده سرگذشت آن را میدانسته است، انگار که پویان داستان نویس میانه ای، غریبانه ماجرای هواپیمای متعلق به خطوط هوایی مالزی را پیش گویی کرده است. اگر حرفهای من برایتان عجیب است، بی معطلی خودتان داستان مزبور را، که قبلاً از نویسنده اش اجازه انتشار گرفته ام، را بخوانید؛
پرواز تهران- لندن کجاست؟
سوئیت شماره 988 هتل بزرگ رُز سفید تهران، که آسمانی پُر ستاره را در ضمیمه ی اسناد خود یدک می کشید، گویی واقعاً داخل گلبرگهای غنچه رُز سفید احداث شده بود. سپیدیِ یکدست در و دیوار و کلیه ی اشیاء داخل اتاق، چشم را نوازش می کرد. آسمان آبی از میان پرده های توری سپید پنجره ها دیده میشد، که چند تکّه ابر نازک در آن پرسه می زدند. چند دست لباس زنانه الوان روی تخت خواب دو نفره، همچون رنگهایی بروی بوم سپید اتاق پاشیده شده بودند. ناگهان از پشت شیشه ی مات درب حمام، انسانی پدیدار شد. مدت کوتاهی ملبس شدنش به طول انجامید، که در این بین پازل طرح اندامش مدام بهم می ریخت. بیکباره درب باز شد، قوی سپیدی از آن بیرون آمد و بروی آب زلال برکه به سمت تخت خواب شناور شد...
زن زیبایی که حوله سفید کوتاهی به تن داشت و شاید از همین رو بلند قدتر به چشم می آمد، در حال خشک کردن موهایش با خستگی روی تخت خواب نشست. این میعاد کم نظیر را جز با طلوع آفتاب نمی توان قیاس کرد. پس از چند لحظه روی تخت خواب ولو شد و همچون پری آسمانی در نرمی ابرها فرو رفت. مدتی همانطور ساکن ماند، سپس سرش را با کمی سختی به عقب برگرداند و به حالت معکوس، از پنجره آسمان را تماشا کرد. جسمش به آسانی از مخمل سپیدِ روتختی قابل تشخیص نبود و انگار در انحنای چروکهای لطیف آن گم می شد. پس از مدت تقریباً طولانی، گویی این کشش عضلات، گلویش را آزرد. خودش را به حالت عادی برگرداند و برای لحظاتی سُست و منبسط شد. دستهایش را در دو سمت دراز کرد، آرام آرام چشمهایش را بست و در آرامش فضای سپید اتاق، به فکر فرو رفت. پس از چند دقیقه درحالیکه پاهایش از لبه ی تخت آویزان بودند، انگار خوابش برد. ساعتی بعد برخاست، حوله اش را به نرمی در آورد، یکی از لباسهایی را که روی تخت پخش و پرا بودند، برداشت و جلوی آینه قدّی، که در گوشه اتاق بود، تن زد. امّا انگار زیاد چشمش را نگرفت، بی درنگ درش آورد و شلوار و بلوز سیاهی را که بسیار برازنده اندام بلند بالایش بودند، پوشید. جلوی آینه ایستاد و در حالی که به خود خیره بود، دکمه های بلوز را تا انتها بست. سپس برای تصمیم نهایی گامی به عقب رفت، مصمّم تر ایستاد و نفس عمیقی کشید. به احتمال زیاد برای امتحان کردن منتهای کشش لباس، دستهایش را گشود و قدری کِش آمد. تحقیقش به تصویب کوچکی منتهی شد، اینکه بهتر است دکمه بالایی یقه اش را باز کند. پس از انجام این عمل با کرشمه، در حالی که از خود راضی می نمود، از جلوی آینه دور شد. به سمت کیف کوچک زنانه اش، که روی میز بود، رفت. آنرا برداشت و از داخلش شیشه عطر کوچکی را درآورده، اطراف گردن استعمال کرد. بیکباره بوی مدهوش کننده ای، فضای اتاق را آکند. دست به موهای آشفته دو رنگش کشید و مستقیم به سمت حمام رفت. در کنار دوش، روبروی آینه ایستاد و موهایش را شانه کشید، سپس مرتب به آنها روغن مخصوصی مالید و سفت از پشت بست. بعد از آن، با حوصله به آرایش صورت بی نیاز از زیباییِ خود، پرداخت...
مدتی گذشت و اینبار قوی سیاهی از حمام خارج شد. گام هایش در طول اتاق پارادوکس زیبایی بودند، که گویی قلم سیاه استاد بروی ورقه سپید می نوشت. سر به هوا کنار تخت ایستاد. صندل هایش را درآورده و کفشهای پاشنه بلند پا کرد. سپس دوباره روبروی آینه ایستاد. با کمی جلو و عقب شدن، قد خود را در اندازه قاب تصویر، تنظیم کرده و مشغول تماشا شد. آنچه که در آینه دیده می شد، یک فرشته آسمانی، کارمند اداره بهشت با لباس رسمی، آماده رفتن به سر کار در قسمت ثبت آمار مردگان بود. گوشی تلفن را از جیب شلوار درآورد و پس از شماره گیری نزدیک گوشش برد. تنها با یک جمله ی کوتاه، تماس را به پایان رساند؛«من حاضرم!». ساعت 5 عصر بود، که اتومبیلی جلوی درب هتل بزرگ رُز سفید، پایین پلّه های مفروش، پارک شد و راننده اش که هیکل درشتی داشت و عینک سیاهی به چشمهایش زده بود، از آن پیاده شد. درب عقب را باز کرد و منتظر ماند. چند دقیقه بعد، قوی سیاه آرام و آهسته از هتل خارج شد. پس از آنکه مغرورانه پلّه ها را پایین آمد و سوار ماشین شد، راننده درب را بست و با سرعت حرکت کرد...
فرودگاه شلوغ بود. مسافران چمدانهای خود را دنبال خود به اینسو و آنسو می کشیدند. عده ای که شهرستانی به نظر می آمدند، چند ساعت زودتر از پروازشان رسیده و روی صندلی های انتظار خوابیده بودند. اعضاء خانواده ای که گویا از پرواز جا مانده بود، درحالیکه گناه معطل کردن را مدام به گردن هم انداخته و با آن همدیگر را متهم میکردند، جرّ و بحث کنان به سمت درب خروجی می رفتند. خدمه ی فرودگاه بی آنکه نیاز چندانی باشد، کف پوش تمیز و برّاق را طی می زدند. روی تابلو بزرگ اعلان وضعیت پروازها، شماره، ساعت و مسیرها مدام در نوسان بودند. قوی سیاه همراه با راننده اش داخل فرودگاه شده و روی سرامیک های صدفی، مستقیم برای صدور کارت پرواز، به سمت مأمورین پذیرش رفتند. برخلاف بیرون، هوای داخل فرودگاه خنکای لذت بخشی داشت. پس از صدور کارت، گذرنامه هایشان را برای کنترل تحویل دادند. مأمور کنترل، از بالای گذرنامه ی قوی سیاه، نگاهی به چشمهای او انداخت. سپس با لبخندی که خیلی خودمانی تر از لبخند معمولی یک کارمند به ارباب رجوع بود، گذرنامه را مُهر کرده و به خانم پس داد. امّا انگار ناگهان در این ضمن پشیمان شد و نسبتاً با دستپاچگی، از ایشان پرسید؛«انگلیس تشریف می برید؟!»، که قوی سیاه در جواب سوأل ابلهانه اش، به سر تکان دادن و تبسّم تمسخر آمیزی اکتفا کرد. کارمند فرودگاه درحالیکه زیر چشمی دور شدن او را از پشت سر تماشا می کرد، لحظه ای با خود فکر کرد که؛آیا فهمید؟!. در حقیقت سر جمع رفتارش، تحسین احساس مسئولیت و سلیقه ی والدین این دختر زیبا بود، که چه نام برازنده ای برای او برگزیده اند؛«تندیس»!. کارمند فرودگاه گویی همچون گدایی به این شهزاده زیبا دلبسته بود. قوی سیاه دور شد و او درحالیکه خود را حقیر می یافت، دست و پا بسته، پشت میز محقّرش درماند. سپس به همان ترتیب، البته با کمی بی حوصله گی و با کسر آن لبخند بیش از حدّ صمیمانه، بعلاوه ی اینکه از او خواست عینکش را بردارد، مشغول کنترل گذرنامه راننده ی قوی سیاه شد. امّا گویی یک چشمِ سفید این مرد سینه ستبر، که بنظر می آمد کور باشد، نیز نظرش را تا حدودی جلب کرد. زیبایی فوق العاده ی قوی سیاه و یک چشمِ نقره ای راننده، باعث شد که قیافه هر دوشان در ذهن آشفته آن کارمند مضحک، حک شود...
حدود نیم ساعت بعد هواپیما در آسمان آبی اوج گرفت و به آغوش خورشید شتافت. تندیس و چشم نقره ای، که عینکش را دوباره به چشم زده بود، در کنار هم نشسته و از پنجره بیرون را تماشا می کردند. مهمانداران هواپیما مشغول پذیرائی بودند. بعضی از مسافران کم کم چشم فرو بسته و از رؤیایی بر فراز آسمان لذت می بردند. کم کم هواپیما داشت از مرز ایران خارج می شد. خلبان مشغول صحبت کردن با برج مراقبت بود. در همین حین، مهماندار که دخترک ترگل ورگلی بود، وارد کابین خلبان شد و با صمیمیّت از ایشان پرسید که آیا چیزی میل دارند یا نه؟. کمک خلبان جوان، که قیافه جذاب و چشمهای روشنی داشت، با استقبال گرمی از وی دو فنجان قهوه تقاضا کرد و مهماندار با مهربانی این تقاضا را پذیرفت. در حال خارج شدن از کابین بود، که ناگهان صدای عجیب و غریبی از قسمت مسافران به گوشش رسید و سراسیمه خود را به آنجا رساند. از راه نرسیده، هراسان و بُهت زده خود را به کناری کشید و با وحشت تماشا کرد. برای تکیه دادن، پشت سرش چیزی جز پرده ی نازک نبود. نفسش بند آمد و انگار از پا افتاد. دو همکار با سابقه اش بی درنگ، امّا همچنان مردد از ترس، به کمک او شتافتند. این رسماً اولین تجربه کاری او بحساب می آمد، که انگار قرار نبود عاقبت به خیر شود. اولین روز کاری رسمی وی، مصادف با تصمیم هواپیماربایان شده بود. مسافران وحشت زده، به صندلی ها چسبیده و عاجزانه نگاه می کردند. گویی همگی با هم از این بداقبالی، در جا خشک شان زده بود. مادران بچّه ها را تنگ در آغوش می فشردند. «تندیس» در حالی که شیشه کوچکی در دست داشت، بین صندلی ها ایستاده و با آرامش خاصّ چیزی را به مسافران توضیح می داد. بنظر قصد تفهیم چیزی را داشت، امّا در حقیقت او به صورت مسالمت آمیزی داشت تهدید می کرد. چشم نقره ای آرام و بی خیال روی صندلیش لمیده بود، طوریکه انگار آب از آب تکان نخورده است. تندیس که گویی مدل مشهوری، در حال نقش آفرینی در یک فیلم پُر خرج تبلیغاتی برای مارک کرم آرایشی است، همچنان در وسط داد سخن می داد:«همتون آروم باشین و نترسین. قرار نیست اتفاقی برای کسی بیفته. همه زنده میمونین، یعنی باید زنده بمونین. من اینو تضمین میکنم و برای همین اینجام. ما به شما نیاز داریم. شما نسل آینده رو پدید خواهید آورد. پس باید زنده بمونین. من همین قدر میتونم و اجازه دارم بهتون بگم، پس ساکت باشین و نترسین...!». آنقدر با آرامش، عملش را توجیه می کرد و دلیل کارش را شرح می داد، که همه چیز بیشتر به یک شوخی شبیه بود. شاید هیچکس باورش نمی شد، که چنین زن خوشگل و خوش اخلاقی بتواند دست به هواپیماربایی بزند. دیگر فضای وحشتِ اولیه، فرو ریخته و همه آرام و تقریباً با شوق، به حرفهایش گوش می دادند. به هیچ وجه نمی شد گفت که آن یک هواپیماربایی عادی بود. همه با تعجب سر تکان داده و در گوش بغل دستی هایشان، چیزهایی پچ پچ می کردند. برای مردان که در رؤیاها آرزو می کردند، کاش با چنان زن زیبایی آشنا شوند، همه چیز جالب بنظر می رسید. زنها با تعجب تحت تأثیر جرأت این شیرزن قرار گرفته و با کنجکاوی حرکاتش را تعقیب می کردند. نوجوانان زیر 18 سال از تماشای آزادانه ی یک فیلم سینمایی بدون مجوز، لذت می بردند. تنها چند مسافر پیر، نگران جان عزیزشان بودند. همه چیز نسبتاً آرام شده بود، که ناگهان مرد میانسالی از پشت سر تندیس که سرگرم کنترل اوضاع بود، بلند شد و خواست که او را غافلگیر کند. قیافه جدی و مصممی داشت. به نظر مأمور امنیت پرواز بود، بلافاصله اسلحه اش را از زیر کُت بیرون کشید و به سمت تندیس نشانه رفت. امّا تنها حرکت مؤثرش این بود، که موفق شد دستش را تا نزدیکی شال توری او ببرد. چشم نقره ای متوجّه این عمل شد، امّا نه تنها از جایش تکان نخورد، بلکه حتی یک پلک اضافی هم نزد. تندیس بی آنکه سرش را به عقب برگرداند، یک گام به عقب رفت، لنگ بلندش را بالا بُرد و ضربه ی محکمی به کتف مرد فرود آورد. بنظر کتفش شکست و اسلحه از دستش افتاد. سپس خم شد، درحالیکه نگاه تحقیرآمیزی به مرد می کرد، اسلحه او را برداشت و از پشت، داخل کمر شلوارش فرو برد. این خودنماییِ ناخواسته، همه را به شور و هیجان آورد، به طوری که همه در یک لحظه، همچون تماشاگران فینال مسابقات غیرقانونی «کیک بوکس مختلط» بی هوا نیم خیز شدند. درحالیکه نگاه ها به او طرفدارانه بود، همه حساب کار دستشان آمد... در این حین تندیس، ذرّه ای از خون سردی اش کاسته نشد، گویی هیچ اتفاق عجیبی برایش رخ نداده و تنها مزاحمت مگسی را دفع کرده است. عکس العملش چنان سریع بود، که حرکت مأمور امنیت پرواز در مقابل آن «اسلو موشن» بنظر آمد. برگشت و به دخترک مهماندار که از ترس، گوشه ای چپیده بود، لبخند خودمانی زد. سپس در حالی که همچنان ظرف کوچک را در دست داشت، به سمت توالت هواپیما رفت. جلوی آینه ایستاد و از خود راضی، نگاهی به وضعیت ظاهرش انداخت. شال توری را که کمی جا به جا و نامرتب شده بود، از سرش برداشت و کش موهایش را که از پشت بسته بود، باز کرد. موهای لَخت و ابریشمی، بلافاصله به اطراف صورت استخوانیش فرو ریختند. روی سطح شفاف موهایش به نظر با رنگ مو، به لاتین، متون ریز و مرتبی نوشته و خطوط منظمی کشیده شده بود. این کار با چنان مهارت و ذکاوتی صورت پذیرفته بود، که کاهنان معابد هند انجام می دهند و دعاهایی را روی دانه برنج می نویسند. یک مشت آب به صورتش پاشید و دوباره موهایش را از پشت بست، به طوری که همه نوشته ها در یک آن، محو شده و هیچ اثری از آنها نماند. ظرف شیشه را که تا نیمه از مایعی پُر بود، از کنار آینه برداشت و به داخل هواپیما برگشت، جایی که همه مشتاقانه انتظار ورودش را می کشیدند. ناگهان غوغایی روی صندلی ها به راه افتاد و همه برای بهتر دیدن او در جایشان جُنبیدند. هر کس به نوبه خود، با سقلمه دیگران را از حضور او با خبر می کرد. کمک خلبانِ شش ماهه، گویا به خاطر دیر شدن فنجانهای قهوه، دنبالشان آمده بود. پسرک جوان که تازه متوجه ماجرا شده بود، با چهره ای نگران، کنار مهماندار تازه کار، که هنوز از ترس در گوشه کز کرده و نفس نفس میزد، ایستاده و او را دلداری می داد. ناگهان با دیدن این زن خوش ترکیب و زیبا، خود را جمع و جور کرد و راست ایستاد. آشکارا از دیدن او به هیجان آمد و چشمهایش برق زدند. شاید بی شرمانه بتوان گفت که یکجورهایی گُل از گُلش شکفت. تندیس متوجه آن دو در کنار هم شد، بخصوص تازه واردی که نگاهش را به چشمهای او دوخته بود، نظرش را جلب کرد. آرام نزدیک رفت و از کمک خلبان خوش بر و رو، که به او خیره بود، صمیمانه پرسید:«ترسیدی؟». کمک خلبانِ جوان نگاهی به خانم مهماندار پِرپِری، که از ضعف به او تکیه داده بود، انداخت و سپس با لحن خیلی سوألی گفت:«شما تنهایی میخواین هواپیما رو بدزدین!. شما کی هستین؟»، سپس بر جسارتش افزود و سوأل دیگری هم پرسید؛«کجا میخواین ببرین هواپیما رو؟، مسیر خاصّی دارین!؟». انگار قبلاً صحنه های مشابه ای را در فیلمها و سریالهای تلویزیونی دیده بود. امّا بر خلاف فیلمها که در آن هواپیماربایان حداقل باید چند نفر مسلح باشند و مدام با نگرانی به ساعت نگاه کنند و با پرخاش از همه مسافران بخواهند که ساکت شده و سر جایشان بتمرگند و نیز با بد خویی خواسته هایشان را به گیرنده هایی روی زمین اعلام کنند، خبری از چنین شگردهای کلیشه ای نبود. یک زن عشوه گر به تنهایی، چنان این هواپیماربایی را بر عهده داشت، که گویی میزبان یک میهمانی کوچک و دوستانه در شب هالووین است. نه تنها نگران وقت و مسیر نبود بلکه انگار حتی از حصار جتهای دولتی، که بدنبال گزارشات مبنی بر این هواپیماربایی، احتمالاً در لحظات آینده از آشیانه هایشان در پادگانهای ارتش به هوا برخاسته و سر راه پرواز«تهران ـ لندن» را در آسمان سد خواهند کرد، هم ترسی نداشت. تندیس با روی گشاده به طرف مسافران، که همگی فال گوش ایستاده بودند، برگشت و پاسخ تمام سوألهای خلبان جوان را یکجا و به صورت علنی، در مقابل همه داد؛«همه گوش کنین. ما شما رو نمی دزدیم، آزاری هم بهتون نمی رسونیم. شما آزادترین و آسوده ترین آدمها هستین. کسی مجبور نیست که به ما کمک کنه... فقط بدونین آیندگان برای زندگی به شما نیاز دارن. همه خوشبخت و بی دغدغه زندگی خواهید کرد. هر کس میتونه انتخاب کنه!». همه هاج و واج نگاهش می کردند. هیچکس مطمئن نبود که از حرفهای او، درست سر درآورده است. با این وعده های عجیب و غریبش، کم کم همه احتمال می دادند که او یک زنجیری زیبا رو باشد. تندیس که ظرف شیشه ای کوچک را در دست داشت، به سرعت چند ردیف از صندلی ها را پشت سر گذاشت و روی یکی از آنها، که خانواده جوانی متشکل از یک زوج به همراه پسر کوچکشان نشسته بودند، خم شد. دستهایش را به قصد برداشتن پسرک دراز کرد، امّا بلافاصله با مقاومت مادرش روبرو شد. به منظور کاهش تنش و ترس مادر، فوراً خود را کمی عقب کشید و سپس با این قول که آزاری به کودک نخواهد رساند، از وی خواهش کرد که اجازه بدهد و مانع کارش نشود. پسرک را، که گویی در خواب ناز به آغوش فرشته ای مهربان می رفت، روی صندلی ایستاند. زیپ شلوار پسر بچه را باز کرد و به او گفت که اگر دوست دارد، می تواند داخل ظرف شیشه ای که در دستش است، بشاشد. پسرک که گویا بدش هم نمی آمده مادرش او را جیش بگیرد، با نگاه معصومانه ای به مادر، شاش مختصرش را داخل ظرف ریخت. پس از اتمام کار، تندیس لُپش را کشیده، با بوسه ای از او و مادر تشکر کرد. این عمل تعجب همه را برانگیخت و جنجالی در میان مسافران به راه انداخت. تندیس سپس آهسته به سمت چشم نقره ای، که در قسمت انتهای هواپیما، بی آنکه در قید و بند اتفاقات محیط باشد، لمیده و بنظر خواب بود، رفت. از طرز برخاستن او، کاملاً میشد حدس زد که رابطه فی مابینشان، یک رابطه ی رئیس و مرئوسی است. تندیس به زحمت، دست داخل جیب شلوار چسبانش کرد و چیزی شبیه موچین، امّا ظریف تر و به نحوی تخصصی تر از آن، درآورد. بلافاصله چشم نقره ای دهانش را باز کرد و تندیس موچین مخصوص را به دهان او فرو برد و همچون یک دندان پزشک مجرب، از داخل دندان آسیابش قطعه بسیار کوچکی را گرفته و در آورد. آنرا جلوی چشمهایش بالا آورد و نگاهی دقیق کرد، جنس اش شبیه به خمیر خشکیده و سفت بود. با احتیاط آنرا به داخل ظرف شیشه ای انداخت. مایع داخل ظرف، که حالا با آب بدن پسر بچّه مخلوط شده بود، بیکباره جوشیدن گرفت و تغییر رنگ داد. بعد شیشه را بدست چشم نقره ای داد و کیف کوچک زنانه اش را از قفسه بالای صندلی برداشت و از داخل آن آمپول نازک و مخصوصی را بیرون آورد. چشم نقره ای در نهایت بَردگی و اطاعت، عینکش را در آورد و روی صندلی نشست. تندیس اینبار با دقت و مهارت یک جرّاح چشم کهنه کار، کمی متمایل شد و آمپول را با ظرافت به زیر پوست مردمک چشم سمت چپ او، که نقره ای بود، فرو برده و پیستونش را آرام بیرون کشید. داخل آمپول پُر از مایع جیوه مانندی شد. وقتی تندیس سوزن را با احتیاط از قرنیه بیرون کشید، بلافاصله رنگ چشمش با چشم دیگر هماهنگ شد و به حالت عادی درآمد. تندیس همه این کارها را چنان با وسواس انجام می داد، که حواسش به هیچ چیز نبود. تقریباً تمام مسافران از روی صندلیهایشان برگشته و دیوانگی یا شاید جادوگری های آن دو را به نظاره ایستاده بودند. خیلی ها نتوانستند آن صحنه را تماشا کنند و از وحشت، کف دست را جلوی چشمهایشان گرفتند. تندیس با اطوار کامل یک جرّاح که از اتاق عمل خارج می شود، در حالی که در یک دست آمپول و در دست دیگرش ظرف شیشه ای را گرفته بود، دوباره به سمت کَلّه ی هواپیما رفت و جلوی صندلی ها ایستاد. همه مسافران همچون دانشجویان رشته شیمی در آزمایشگاه به دستهای استاد خود خیره بودند، که گویی آزمایش مهمّی انجام خواهد داد. تندیس ابتدا شیشه را بالا آورد و جلوی چشم تماشاگران گرفت. سپس مایع جیوه مانند داخل آمپول را درون ظرف تزریق کرده و درش را بست. این اتفاقات اخیر کم کم تعجب ها را به ترس می آلود. دقایقی بعد تندیس شیشه را، که مایع داخلش به حالت عجیبی می جوشید، پایین آورد و شروع به صحبت کرد:«وقتی من در این شیشه رو باز کنم، مایع داخلش بلافاصله بخار خواهد شد. هر کسی که می ترسه یا به هر دلیلی نمیخواد با ما بیاد، باید تا هفت ثانیه ماسکی رو که از بالای سرش آویزون میشه، به صورتش زده باشه. امّا اگه هفت ثانیه بگذره و هر کدوم از شما این بخار رو استنشاق کنه با ما به دنیای ما میاد، به یک دنیای جدید، و برای همیشه اونجا خوشبخت زندگی میکنه... شاید الان به دلتنگی فکر کنید، امّا شما اونجا هرگز برای هیچکس دلتنگ نخواهید شد! در واقع، بعد از استنشاق این بخار، همه کس و همه چیز رو، جز چیزها و کسانی که اینجا همراهتون هستن، فراموش می کنین. شاید نگران مسئولیتهای روزمره باشین امّا قطعاً جای خالی شما حس نخواهد شد، جوری که انگار هرگز متولد نشدین... و زندگی تازه ای رو بین آدمهای تازه ای شروع خواهید کرد و هیچ وقت مشکلی نخواهید داشت... من به شما قول میدم که هیچوقت از این که با ما میاین پشیمون نخواهید شد...». قول این زن زیبا نظر خیلی ها را جلب کرد. ولوله ای در بین مسافران به پا شد. همه گیج شده بودند و انگار در کنار هم، دنبال همدیگر می گشتند. پیشنهاد وسوسه انگیزی از سوی یک زن وسوسه انگیز!. هرکس سعی می کرد که از چشمهای دیگران فکرشان را بخواند. سپس تندیس رو به کمک خلبان جوان و مهماندار، که پشت سرش ایستاده بودند، کرد و دستور داد ماسکها را آماده کنند. بعد دوباره رو به مسافران کرده و ازشان خواست تصمیم بگیرند. کمک خلبان و مهماندار مدتی به هم خیره ماندند، که بنظر می رسید برای تصمیم مشابه مشورت می کنند، امّا ناگهان با دستور دوباره ی تندیس به دست و پا افتادند. تندیس که به چشمهای آن دو مشکوک شده بود، با تبسّم صمیمی ازشان پرسید که؛«شما دو تا چی، میاین دیگه، نه؟!». از چهره متبسّم شان، بنظر جواب مثبت بود.
چند دقیقه بعد، تندیس ناخن لاک سیاه خورده انگشت اشاره اش را، که انگار حالت کشوئی داشت، به سمت جلو کشید و در زیرش به صفحه ای، که نور سبز رنگ ستونی در آن رفته رفته پُر می شد، نگاهی انداخت. سپس درب شیشه کوچک را، که مایع غلیظ داخلش مدام غُل می خورد و تغییر حالت می داد، باز کرد. بلافاصله مایحتوی شیشه، بخار شد و هوای غلیظی داخل هواپیما را آکند. ناگهان پرواز«تهران ـ لندن» در لحظه ای از صفحه تمام رادارهای جهان محو و در آسمان گم شد. هیچ کس نمی داند چند نفر در هواپیما ماسک خود را به صورت زدند، امّا هرگز کسی مسافران آن هواپیما را به یاد نیآورد. حتی آنهایی هم که ماسک زدند، هرگز این اتفاقات را به خاطر نیآوردند. نام و نشان تمامی مسافران پرواز «تهران ـ لندن» از هر جایی در دنیا که ثبت شده بودند، پاک شد... اسامی کسانی که رفتند از تمام کارتهای شناسائی، سفارتخانه ها، ادارات، مدارس، دانشگاه ها، مدارک پلیس، لیست انتظار وام بانکها، باشگاه ها، کلاسهای هنرهای تجسمی، موسیقی و...، حتی نام پیرمرد و پیرزنهایی که از فرزندانشان فوت شده بود، از روی سنگ قبر آنها، و عاشقانی که به یادگار اسم و تاریخ آشنایی شان را روی تنه درخت کنده بودند، محو شد. کسانی که ماسک زدند، همگی صبح روز بعد در خانه صحیح و سالم، بر روی تخت خوابشان از خوابی عمیق بیدار شدند و هرگز بخاطر نیاوردند که چرا آنقدر خسته بوده اند، که خوابیده و از پروازشان به لندن جا ماندند. آنها تا مدتها خود را برای این قصور سرزنش کردند. فردای آنروز قیامتی در خبرگزاری های تمام جهان به راه افتاد، به طوریکه تمام قلم ها در مورد این اتفاق بی سابقه نوشتند. همان روز صبح زود، وقتی کارمند مضحک فرودگاه، که عاشق تندیس شده بود، از خواب بیدار شد، قریب به یک ساعت بی حوصله و عصبی در تخت خواب ماند. احساس کرد که می خواهد کسی یا چیزی را به یاد آورد، که احتمالاً در خواب دیده بود، امّا هرگز موفق نشد. طبق معمول در راه فرودگاه جلوی باجه مطبوعاتی ایستاد و روزنامه ی صبح آنروز را خرید. در تاکسی با بی حوصلگی نگاهی به آن انداخت. تیتر درشتی تحت این عنوان، بالای روزنامه چاپ شده بود:
«پرواز تهران ـ لندن کجاست؟»
همزمان، برنامه مشهور و پر طرفداری، که ته مایه ی طنز سیاسی داشت و مجریش مرد جوان و با مزه ای بود، از رادیو پخش می شد...؛
«... شنونده های عزیز خوب گوش کنین... کل مردم جهان از این شاهکار ایرانی شوکه شدند. باورتون میشه؟!... دیروز بعد از ظهر هواپیمایی از تهران به مقصد لندن بلند شده. چند ساعت بعد تو آسمون غیبش زده... با اینکه یک شب از ماجرا گذشته، امّا هنوز نه خبری از هواپیما هست نه از لاشه اش... تازه معلوم نیست این هواپیمای مسافربری چرا بدون مسافر به سمت لندن حرکت کرده!. اصلاً کسی نمیدونه که مسافر داشته... نداشته؟!... مسافرهای این پرواز کی ها بودن!، کجا رفتن، چرا رفتن، کِی رفتن، با کی رفتن؟!... خدا میدونه... لیست مسافرها کجاست باز هم خدا میدونه، چرا اسامی ثبت نشده، الله و اعلم... آهای! این دیگه آخرشه...!!! (صدای موسیقی)...»