غروبی زیبا از سد صومعه علیاء
غروب...
در راهیهبیهنور قدمهمی گذارم
قدم هاییهکوتاههناهمطمئن
جلویهراهم افسانهههایی را می بینمهکه هر کدامهرازیهپشتهخودهپنهان کردههاند
چهرهههاهوهچشم هایی را می نگردمهکه دردیهدر دلهخودهنگاههداشته اند
از رویهجویهخیابانههاهمیهپرمهتاهراهم یکنواخت نباشد
ناگهانهپایم پیچ می خوردهتعادلم را ازهدست می دمهاما میهدانم نمی افتم
دوبارههپا در جادههمی گذارم
سرم راهرو بههآسمانهمی کنمهتا آبی آسمانهستایش کنم
دلمهغمناکهمی شود
چون باز ابری سایه اش رویهخورشید گستردهو نگذاشتهغروب را ببینم
...
نا گهانهظلمتهشکافت
آذرخشیهفرود آمده، و مرا ترساند
رگباریهنشستهبر شانه هایمهاز در همدلی
اماهکوتاه
و منههمچنان ...