زندگینامه و نحوه شهادت شهید سعید ناصری
سال 1348 در روستای استانجین (از روستاهای شهر میانه) به دنیا آمد. سه ساله بود که بهمراه خانواده به تهران اومد و در محله علی آباد جنوبی ساکن شدند.5 سال ابتدایی را در مدرسه ارشادی فر (ملکه توران سابق) و دوره ی سه ساله راهنمائی را در مدرسه توحید گذروند. خانواده شهید ناصری بالاتفاق می گویند سعید بچه با اخلاق و اهل مطالعه و کارهای فنی بود. به قول یکی از خواهرانش، همیشه خودکار و خط کش دستش بود و سرش توی نقشه کشی بود. بهمین دلیل تصمیم گرفت به هنرستان برود. مقصد بعدی تحصیل او، هنرستان فنی شهید فولادوند بود.همزمان با تحصیل،اوج فعالیتهایش در بسیج محل بود.هم مسئول پایگاه فجر که در انتهای 24 متری علی آباد قرار داشت بود و هم جزو اعضای اصلی کادر ناحیه 26 مسجد جامع. همیشه مسئولیتهای مختلفی در بسیج پایگاه فجر داشت مثل: مسئول آموزش نظامی، مسئول تبلیغات، پرسنلی. چون سن و سال سعید کم بود، امکان حضورش در جبهه نبود. تا اینکه در سال 66، پدر رو راضی کرد تا به جبهه برود (البته نه بعنوان رزمی، بلکه پشتیبانی و شرکت در کارهای فنی) ولی قصد و منظورش نیروی رزمی بود. یادم نمی ره سال 66 (آبان یا آذر بود که وقتی گردان زهیر به نیروهایش مرخصی داد، من هم به مرخصی آمدم و به محض اینکه با خانواده سلام و احوالپرسی کردم و ساکم را زمین گذاشتم، بلافاصله برای دیدن آقا سعیدبه مغازشون رفتم، با خوشحالی زیاد و پس از روبوسی و احوال پرسی،سعید از احوال جنگ و بچه های گردان پرسید، به من گفت حاج آقا رو(منظورش پدرش حاج حبیب) راضی کردم تا بیام جبهه،از تعجب داشتم شاخ در می آوردم. پرسیدم واقعا: گفت آره به خدا خلاصه ده روز مرخصی تمام شد و باهم رفتیم سنندج، پادگان امام علی (ع) گردان زهیر. با این توضیح که سعید هم همراهم آمد. به محض اینکه به موقعیت گردان رسیدیم، رفتیم چادر فرماندهی، خدمت سردار شهید حاج علی اصغر صادقی- فرمانده گردان- گفتم آقا سعید از بچه های علی آباد و میخواد بیاد این گردان ( آخه رسم نبود که هرکسی که میره جبهه بتونه مستقیم و به دلخواه وارد هر گردانی که بخواد بشه).خواهش کردم اگر میشه لطفا نامه بدید تا امکان انتقال ایشان به این گردان فراهم بشه.
حاج آقا صادقی با خنده گفت : «چیه؟! بچه های علی آباد می خوان گردان زهیر و قرق کنن؟» آخه در اون مقطع زمانی حدود 14 تا 15 نفر از بچه های علی آباد جزو نیروهای گردان زهیر بودن. خدا رحمت کنه علی صالحی رو، حاج اصغر (شهید صالحی ) رو میشناخت و میگفت بچه های علی آباد رزمنده های خوبی هستن. خلاصه با کلی خواهش و اصرار قبول کرد که به پرسنلی لشگر 10 حضرت سید الشهدا نامه بده تا سعید مستقیم به گردان زهیر بیاد. بچه های علی آباد در گردان بیشتر شدند. من– رضا خدائی- علی اصغر اسدی- حسین گروسی- حسن جیریایی- بجیرائی- داود سلیمی- محمد آذری – داود نصرتی و ...
خدا رحمت کنه آقا سعید رو. سعید هم فوتبال بازی میکرد و هم علاقه وافری به کشتی داشت. توی تهران هم باشگاه کارگران می رفت و هم استقلال جنوب.توی جبهه هم که بودیم، حریف تمرینی سعید، شهید سهراب حیدری بود. ماشاالله هیکل ورزشکاری هم داشت. یادم نمیره، قبل از عملیات بیت المقدس 2، توی چادر گروهان، سعید با شهید حیدری کشتی گرفت و اونو خوابوند. نوبت کشتی سعید با رضا خدائی شد. پای رضا یک دفعه به بینی سعید خورد و بینی اش را شکست. همه بچه ها ناراحت شدن، ولی سعید اصلا به روی خودش هم نیاورد و گفت چیزی نشده. سعید رو بردیم چادر بهداری، گفتند بروید بیمارستان، بلافاصله با سعید رفتیم بیمارستان میاندوآب و گفتند بینی شکسته و باید عمل شود. سعید گفت می روم تهران تا عمل کنم و فردای آن روز رفت تهران. درست فردای رفتن سعید بود که گفتن به لشگر آماده باش داده اند و دوباره با شدت زیاد پیاده روی، کوه پیمایی و رزم شبانه گذاشتند. یه روز ظهر دیدیم اتوبوسهای زیادی وارد موقعیت گردان شد و از ما خواستند که بریم سلاح تحویل بگیریم. پرسیدم چی شده؟ گفتند قراره عملیات بشه و بایستی آماده بشیم تا شبانه به سمت خط حرکت کنیم. سعید تهران بود و خبر نداشت. خدا رحمت کنه حاج اصغر صادقی رو– قرار شد برای گردان صحبت کنه. سلاح رو تحویل گرفتیم. عصر شد، شب شد و خبری نشد. تا اینکه گفتن چند متر در منطقه ماوت برف اومده و به همین دلیل عملیات عقب افتاده. خلاصه باز هم روز از نو و پیاده روی، کوه پیمائی، کلاسهای آموزشی، تیر اندازی با سلاح و ... شروع شد. ده روز که گذشت، سعید برگشت. اونهم با یه عالمه کمکهای مردمی. از کلاه پشمی، جوراب بافتنی، شال گردن دست باف گرفته تا کلی پفک، بیسکوئیت، کمپوت و کنسروهای اهدایی که بیشترش از مغازه خودشون بود. فردای روزی که سعید آمده بود، باز آماده باش دادن. دوباره سلاح ها رو تحویل گرفتیم. این دفعه از تبلیغات لشگر، فیلمبردار هم آمده بود. سخنرانی و عزاداری و سپس حرکت کردن از زیر قرآن و روبوسی و حال و هوای عملیات. حاج اصغر صادقی به بچه ها میگفت: داریم میریم با عراقیهایی بجنگیم که اجداد آنها سیلی به گوش حضرت زهرا (س) زدند. می گفت قدر همدیگر رو بدونیم. داریم میریم عملیاتی که ممکن است خیلی از شما شهید، تعدادی مجروح و بعضی ها هم سالم برگردند. خود حاج اصغر هم همراه چند تا از بچه های گردان به شهادت رسید. وقتی دارم این مطالب رو می نویسم بغض گلویم را گرفته، اشک از چشام جاری میشه. انگار حوادث 25 سال پیش، یه بار دیگه جلوی چشمام رژه می رن. از زیر قرآن رد شدیم، بچه ها همدیگر رو بغل کردند و یه شکم سیر گریه. چون به راستی معلوم نبود کی می مونه، کی شهید می شه، کی برمیگرده. دوستانی بودند که با هم به جبهه اومده بودند و بعد از عملیات یکی از آنها شهید و دیگری تنها برمیگشت. خیلی سخته و دردناکه.
من و سعید، آرپی جی زن یکی از دسته های گروهان عاشورا بودیم. کمک آرپی جی من شهید علی اصغر اسدی بود و کمک آرپی جی سعید، برادر کرمی بود که از بچه های تربیت معلم و اهل و ساکن کرج بود. مسئول گروهان ما برادر رضا علی آبادی بود. خدا هر جا هست یاورش باشه و همیشه در کنار خانواده اش موفق و سلامت بداره. نفس گرمی داشت، صوت بسیار خاص و دلنشینی داشت. اذانی می گفت که بچه ها کیف می کردند. بعد از سخنرانی او برایمان خواند:
در راه دوست، کشته شدن آرزوی ماست گرچه دشمن، تشنه به خون گلوی ماست
خیز شتربان که دمید آفتاب وقت رحیل است، نه هنگام خواب
تا نگری، از همه وا ماند ه ای قافله رفت است، تو جا ماند ه
ای ای وای دلم، ای وای دلم
آخر نشد، حل مشکلم
رفتند و ما هم می رویم، رفتند و ما هم می رویم
کو حیدری کو جابری کو آن رفیق با صفا
رفتند و ما هم می رویم رفتند و ما هم می رویم
سوار اتوبوس شدیم. به خاطر مسائل امنیتی شب حرکت کردیم. سعید در اتوبوس کنارمن نشسته بود. توی اتوبوس همهمه ای بود. شوخی، جوک، مداحی، خلاصه همه چی. سعید رفت ته اتوبوس. جائی که شاگرد اتوبوس معمولا می خوابه، شهید تقی پور داخل اتوبوس ما بود. یک دفعه اومد و به من گفت شهید سپهری رو میشناسی؟ گفتم آره، چطور مگه؟ گفت شهید سپهری کیه؟ گفتم شوهر خواهر سعید ناصری. شهید تقی پور گفت : سعید وقتی خوابیده بود، خواب شهید سپهری رو توی خواب می بینه و به سپهری گفته که اومدم جبهه و دارم میام پیش تو. گفت: خلاصه مواظب باش، نوربالا می زنه. توی همین عملیات، هم تقی پور رفت و هم سعید. دم دمای صبح بود که رسیدیم ماووت. از اتوبوس پیاده شدیم و ما را سوار کامیون ده تن کردند. جاده خراب، پر از چاله و هوا سرد و حدود 30 نفر از بچه ها داخل کامیون. یه دفعه اصغر اسدی شروع کرد به خوندن:
هان ای شهید پرپر به شکوفه های دیگر
برسان سلام ما را برسان سلام ما را
به شهیدان محله به شکوفه های دیگر
برسان سلام ما را برسان سلام ما را
تصور کنید با سلاح و مهمات، پشت کامیون در حال حرکت، سینه زدن، چاله چوله های جاده، افتادن این طرف و آنطرف، جالب بود و خاطره انگیز...
رسیدیم به یک منطقه صاف که اسمش موقعیت صف بود. اونجا به ما مهمات واقعی تحویل دادند، من و سعید موشک های آرپی جی و اصغر هم علاوه بر موشک، کوله اش را پر از فشنگ کلاش کرد. با مهمات جنگی اجازه دادند سلاح های خودمان را امتحان و قلق گیری کنیم. پس از آزمایش سلاح، استراحتی دادند تا یک مقدار از خستگی راه کاسته شود. عکس یادگاری گرفتیم.
این عکس دقیقاً 66/10/25 یعنی یک روز قبل از شهادت سعید و دو روز قبل از شهادت علی اصغر اسدی گرفته شده است.
ایستاده از راست: شهید اسدی - نصرتی- محمد آذری - علی مصطفی -؟ - سید اعلایی - ؟
نشسته از راست: محمد داود سلیمی- فتحی- شهید سعید ناصری - حسین گروسی
شب شد. به سمت خط حرکت کردیم. مسافت زیادی رو پیاده رفتیم. فکر کنم یک مسیری رو اشتباه بردند و گفتند برگردیم و از مسیر دیگری برویم. خیلی خسته شده بودیم از کوه هایی بالا می رفتیم و سپس پائین برمی گشتیم. اونم توی سیاهی شب. قرار بود به ارتفاعات الاغ لو برویم. به ما گفته بودند روی کوهی به نام دل بشک بایستی عملیاتی کنیم و اونو از عراقیها بگیریم. رسیدیم جایی که از بین کوه ها، رودخانه رد می شد. اونجا پل چوبی بزرگی به نام پل آزادی زده بودند که ابتکار لشگر ده بود.
نقل شده بود که چون طول این پل که بین دو کوه زده شده طولانی بود، وقتی حرکت می ،تکان می خورد و بهمین دلیل قدری ترسناک بود. وقتی الاغی که بار آن مهمات بود و می خواستند از روی این پل حرکت بدهند، بایستی چشم اون الاغ رو می بستند، چراکه اگر الاغ چشمش باز می موند وارتفاع رو میدید، آنقدر تکان میخورد که از اون بالا پرت می شد پائین. ظاهرا یک بار چشم یک الاغ باز شده بود و پرت شده بود پائین.
قرار شد ماهم از روی پل رد بشیم که گفتند، عراقیها دارند اطراف پل رو می زنند و رفتیم از پایین تر رودخانه و از پل کوچک دیگری گذشتیم. پس ازگذشتن از پل کوچک، مارا به داخل یک غار که کنار پل آزادی بود بردند. غاری که سرد بود. از سقفش آب میریخت و کف آنهم خیس و تاریک بود. فقط چند چراغ فانوس کوچک در غار روشن بود. خدا رحمت کنه شهید سمیعی، مسئول تبلیغات گردان رو. خیلی خسته شده بودیم. روحیه ها پائین و لباسامون خیس. می لرزیدیم. سمیعی وقتی دید که روحیه ها درب و داغونه، داد زد و گفت: تخمه، بستنی، آبمیوه؛ آقا نبود؟! و کلی شوخی و بالا بردن روحیه. حدود 2 ساعت توی غار بودیم. عملیات شروع شده بود. عراق با توپخانه شلیک می کرد.اطراف غار رو می زد. دستور حرکت صادر شد. به ما گفتن چون هوا ابری و بارونیه و چشم، چشم رو نمیدید، دستور اکید دادند که نه حرف بزنیم، نه جائی بدون دستور توقف.گفتند بایستی پشت همدیگر را بگیریم تا از شیب کوه بالا برویم و همدیگر رو گم نکنیم. برادر علی آبادی بارها از کنار ما رد می شد و می گفت تحت هیچ عنوان ستون بریده نشود. همدیگر را رها نکنیم. چند بار صدای انفجار باعث می شد تا خیز برویم و بهمین دلیل ستون به اصطلاح پاره می شد. تا ستون دوباره به همدیگر وصل بشه، کلی زمان می برد و با هزار مکافات، ستون به هم وصل می شد.
گاهی خدا خدا میکردیم که عراقیها منور بزنند تا جلویمان را ببینیم. خلاصه نزدیکیهای صبح رسیدیم پشت خط اول (نزدیک ارتفاعات دلبشک). به خدای احد و واحد هیچ وقت یادم نمیره، اون صبحی رو که منتظر زدن به خط بودیم. هرچند نفر بچه ها یکجا نشسته بودیم. تاریک و سرد بود. لباسمان کم و نمیدانستیم چه طوری خودمان را گرم کنیم. از فرماندهی گفته بودن چندتا اسیر عراقی فرار کرده اند و بایستی مواظب باشیم تا یک وقت به طرفمان شلیک نکنند. منتظر حرکت بودیم. فرمانده گردان (حاج آقا صادقی) و فرمانده محور (شهید آجرلو) و حاج آقا درودی رفته بودند خط رو تحویل بگیرند تا گردان زهیر وارد عملیات بشه، ولی یه دفعه نزدیکیهای صبح که هوا روشن شد گفتند تویوتای حامل شهید صادقی، آجرلو و درودی را زده اند و هر سه شهید شده اند. کلی حالمان گرفته شد. جانشین گردان ما را جمع کرد و برایمان سخنرانی کوتاهی کرد و دستور حرکت داد. دسته ما متشکل از برادر علی آبادی، رضا واقفی، سعید، برادر کرمی، شریفی، من و اصغر اسدی بودیم، حرکت کردیم. داخل شیاری شدیم که مقابلمون ارتفاعات الاغ لو بود. اصلاً خبر نداشتیم که عراقیها دارند مارا می بینند. یادم نمیره، با بچه ها در حال حرکت، می گفتیم و می خندیدیم و قرمزته و آبیته می گفتیم. پایین تپه ای نشستیم. یه دفعه از همه طرف به سمت ما تیراندازی شد. تیربارچی عراقی، با تیربار تیر می انداخت و برادر علی آبادی به بالای تپه رفت و گفت اینجا سنگر هست و سریع یکی یکی بیایید. واقفی رفت. نوبت سعید بود که رد بشه، ناگهان همون بالا به پشت افتاد. اول متوجه نشدم، یه دفعه دیدم سعید افتاده. به کرمی گفتم اون بالا کیه؟ گفت سعید. گفتم چرا اونجا خوابیده؟ سرش رو انداخت پایین، سریع رفتم بالای سرش، از داخل موهای سرش بخار بلند می شد. خون از سرش جاری بود. با فریاد صداش می زدم. چند بار صداش کردم:.... سعید جان چی شده؟.... سعید،.... سعید...... تورو خدا. .... سعید .... سعید. چندبار نفس بلند کشید و یه دفعه چشمش را بست.
برادر علی آبادی گفت سریع بیارش پایین. الان تورو هم می زنن. سعید رو آوردم پایین. نمی دانستم چه کنم. هنگ کرده بودم. فقط گریه می کردم. یه دفعه فکرم رفت به علی آباد. به بازی های محلی. به مدرسه رفتن. به مسجد رفتن. به بسیج رفتن. به مهمونی. به فکر پدر و مادرش. به فکر پدر و مادر خودم. به .... خلاصه با فریادهای رضا خدایی به خودم آمدم که می گفت روحیه بچه ها داره خراب میشه. گریه نکن. اون دیگه شهید شده و بین ما نیست، ما باید انتقام سعید رو از عراقیها بگیریم. اصغر هم گریه می کرد. هی می گفت چه جوری باید جواب حاج خانم (مادر سعید) رو بدیم؟ خط شلوغ بود.یه چشمم به عراقیها و یه چشمم به سعید بود. با خودم می گفتم شهید؟ شهادت؟ یعنی سعید رفت؟ سوم، هفتم، چهلم، سالگرد. یعنی .... دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم و زدم زیر گریه و هق هق گریه کردم. سن و سالی هم نداشتم. 18 سال سنی نبود که شهادت یه دوست قدیمی رو بتونه تحمل کنه. گارد ریاست جمهوری عراق پاتک کرد. از فرماندهی به برادر علی آبادی گفتند سعید رو ببرید عقب و الا ممکنه اون خط بیفته دست دشمن و شهید مفقودالجسد بشه. من به چشم خودم دیدم که گارد ریاست جمهوری عراق روی کوه می دویدند. وقتی می خواستند پاتک کنند، وحشتناک آتیش می ریختند. من و رضا خدایی، قرار شد سعید رو زیر آتیش دشمن ببریم عقب. با هزار مکافات و زیر آتیش پراکنده و مستقیم عراقیها، سعید رو به نوبت روی کولمان می انداختیم و رفتیم عقب. هنوز که هنوزه اون لحظه ای که چونه سعید روی کول راستم بود رو فراموش نمیکنم. وقتی در حال دویدن سعید از دستمان می افتاد، با عصبانیت بر سر رضا خدایی فریاد می زدم ..... رضا مواظب باش، ..... سعید افتاد، ... تورو خدا مواظب باش. اونم با تواضع چیزی نمی گفت. خلاصه آوردیمش نزدیک موقعیت لشکر 31 عاشورا که کنار جاده بود. پتویی پیدا کردم و برای آخرین بار چهره سعید رو بوسیدم و ازش شفاعت خواستم. دلمان نمی آمد از کنارش رد بشیم.خیلی سخت بود. پتو را روی پیکر مطهرش کشیدیم و باهاش خداحافظی کردیم. از یکی از بچه های لشکر 31 عاشورا که آنجا بود خواستم و قسمش دادم که تورو به خدا هر طور شده وقتی آمبولاس آمد، سعید را بگذارد داخل آمبولانس و بفرستد عقب و او هم قبول کرد. هلیکوپتر عراقیها از ارتفاعات الاغ لو، موشک شلیک می کرد. با رضا برگشتیم پیش بچه ها. سعید دقیقاً 10 صبح 26/10/1366 شهید شد. و ما تا فردای آنروز در خط بودیم. شب بسیار سرد بود. شب بدی بود. از یکطرف سردی هوا، از یکطرف شهادت سعید، از یکطرف پاتک سنگین عراقیها و خیس بودن لباسهامون. تا فردای آنروز توی خط بودیم. با توجه به شهادت بعضی از بچه ها و ضرورت ادامه عملیات. گفتند بایستی گردان دیگه ای جای مارو توی خط بگیره و ما هم برگردیم عقب. تا مجددا با آمادگی بیشتر به خط برگردیم. ساعت 10 صبح داشتیم برمیگشتیم عقب که یه دفعه یه نفر منو صدا زد. ممد اصلانی. ممد اصلانی... برگشتم و دیدم حسن جیریایی است. زخمی شده بود. پایش تیر خورده بود. گفتم چرا اینجائی؟ کسی نبردت عقب؟ گفت نه. گفتم خودم میبرمت. من و رضا دوباره قرار شد حسن رو بیاریم عقب. بچه های دسته قرار شد با برادر علی آبادی برگردند عقب. حسن رو انداختم روی کولم و رضا هم کمک کرد تا اونو ببریم عقب.
نحوه شهادت اصغر اسدی
قبل از اینکه موضوع حسن جیریایی رو بگم، از قول بچه های گردان می خوام نحوه شهادت اصغر اسدی را تعریف کنم. وقتی ما از بچه ها جدا شدیم، برادر علی آبادی و دسته یک به سمت بالای تپه حرکت می کنند تا به عقب برگردند. ظاهراً همزمان با این عقب رفتن، گردانی که بایستی خط را تحویل می گرفت، دیر به خط می رسه و همزمان گارد ریاست جمهوری عراق مجدداً پاتک می کنه. برادر علی آبادی می گفت بچه های گردان با چنگ و دندان بالای تپه را نگه داشته بودند. عراقیها با هرچه داشتند شلیک می کردند. نارنجک می انداختند. تیربار، آرپی چی، خمپاره 60 و خلاصه همه جانبه حمله کردند و بچه های گردان زهیر هم با کلی شهید و مجروح خط را حفظ کردند. اصغر هم در جلوی درب سنگر بود، تا اینکه خمپاره 60 جلوی سنگر خورده و ترکش آن به سفید رون اصغر اصابت می کنه. برادر فتحی اولین کسی بوده که بالای سر اصغر حاضر می شه. با چفیه پای اصغر را می بنده. ولی عین شینلگ از پای اصغر خون بیرون می زده. هرچه چفیه را سفت می کنه، باز چفیه شل می شده. حسین فتحی قصد می کنه تا اصغر را از بالای تپه به پایین بیاره. عراقیها شلیک می کنند. حسین می گه از اصغر خواستم دستش را دور گردنم سفت بگیره تا اونو از داخل یک شیار کوچک عبور بدم. ابتدا اصغر دستش را سفت می گیره ولی چون خون زیادی از پاهاش رفته بود، هی دستش می افته، حسین می گه از اصغر خواهش می کردم. التماس می کردم تو رو خدا سفت بگیر. ولی نشد که نشد. با هزار جان کندن گفت بردمش ولی دیگر حرکتی نکرد و شهید شد .... روحش شاد.
حسن جیریائی
من و رضا بی خبر از شهادت اصغر اسدی حسن را تا نزدیکی جاده آوردیم. منتظر ماندیم تا آمبولانس بیاد و حسن را بگذاریم داخل آن تا به بهداری ببرد. از آمبولانس خبری نبود. از رضا خواستم تا پیاده به سمت عقب بره و ماشین و یا حتی الاغی پیدا کنه تا حسن را عقب ببریم. رضا رفت. نیم ساعتی گذشت و نه از رضا خبری شد نه از آمبولانس. حال حسن هم رفته رفته داشت خراب می شد. به تنهایی حسن را کول کردم و مسافت زیادی را رفتم، تا اینکه یک تویوتا که حامل رزمندگان لشکر 31 عاشورا بود را دیدم که با سرعت از جلوی من گذشت و رفت به سمت خط مقدم.
همانجا وسط جاده نشستیم و تویوتا وقتی نیروهایش را خالی کرد. خواست رد بشه و هی چراغ می زد که بروم کنار و من قبول نکردم و گفتم بایستی ما را هم ببری. خلاصه تویوتا ایستاد و ما را هم سوار کرد. در راه برگشت چند مجروح دیگر را سوار کردیم و با سرعت به عقب حرکت کردیم. در راه، رضا را هم دیدم که همچنان پیاده داشت می آمد تا ماشین پیدا کنه و ماشین متوقف نشد تا رضا را سوار کنه و با سرعت به حرکت خود ادامه داد. چون هوا سرد بود به من گفتند نگذارم حسن بخوابه. چون اگر می خوابید خدای نکرده او هم شهید می شد. در راه هی به صورت حسن سیلی می زدم تا خوابش نبره. تا اینکه به چادر بهداری رسیدیم و حسن را سپردم به بچه های بهداری و برگشتم به موقعیت گردان زهیر.
وقتی برگشتم رضا هم تازه برگشته بود. از شهادت اصغر خبری نداشتیم. بچه ها که برگشتند، گفتند اصغر هم پر کشید و شهید شد. یکی از بدترین شب های زندگی من و رضا همان شب بود. تا خود صبح فقط گریه کردیم. غصه می خوردیم و واقعا دیگر نمی دانستیم چه کنیم. گردان برگشت میاندوآب و من و رضا هم گفتیم برگردیم برای تشییع پیکر اصغر و سعید.
با قطار برگشتیم. من با خودم ساک سعید را هم آورده بودم. وقتی رسیدم به خانه. مادر سعید هم خانه ی ما بود. نمی دانستم چه کنم. یه دفعه حاج خانوم جلویم ظاهر شد. گفت پس سعید کو؟ گفتم حاج خانوم ما با اتوبوس آمدیم و سعید قرار است با قطار بیاد.
توی محل هیچ کس نمی دانست سعید شهید شده به جز من و رضا خدایی. فردای آنروز رفتیم معراج شهدا ولی خبری نه از اصغر بود و نه از سعید. هر روز خانواده ی سعید به درب خانه ی ما می آمدند و سراغ سعید را میگرفتند و من نمی دانستم چه بکنم. هر روز می رفتیم معراج ولی از سعید و اصغر خبری نبود.
حدود یک هفته گذشت تا اینکه من به محسن اسماعیلی موضوع شهادت سعید و اصغر را گفتم و خواهش کردم برویم دنبال جنازه هاشون.
من، محسن اسماعیلی، مظاهر ناصری (برادر شهید) و اصلان آزمون، حرکت کردیم به سمت میاندوآب. موضوع شهادت سعید را به هیچ کس نگفته بودم. خلاصه به میاندوآب که رسیدیم رفتیم چادر امداد، آنجا که به حاج مظاهر گفتند به سر سعید تیر اصابت کرده ولی اینکه شهید شده یا نه، گفتند خبری ندارند.
حاج مظاهر به من گفت خیلی نامردی که سعید را تنها گذاشتی و خودت برگشتی. محسن اسماعیلی گفت صبر کن و چیزی نگو،چون خبر نداری که چه شده است. رفتیم سقز و معراج شهدای سقز و بیمارستانهای سقز را گشتیم ولی خبری نبود. سنندج رفتیم هم معراج و هم بیمارستانها، آنجا هم نبود. به سمت ماوت رفتیم. در معراج پشت خط هم نبود. مسئول معراج ماوت گفت چند شهید گردان زهیر را دیشب فرستاده ایم سنندج. برگشتیم معراج سنندج. از مسئول معراج خواستیم تا ببیند سعید ناصری جزو شهدای داخل معراج هست یا خیر؟ که گفت نه. باورمان نشد ما هم دفتر را چند بار خواندیم و دیدیم نیست. گفت آیا شماره پلاک سعید را می دانید، گفتم آری شماره پلاک دادیم.
یادش به خیر در معراج 500 شهید با اسم بود و حدود 200 شهید با پلاک. تک تک شهدای با پلاک را دیدیم و تابوت سعید نبود باور نمی کنید ده بار تک تک خواندیم ونبود. دل مسئول معراج سنندج هم برایمان سوخت. ولی گفت چاره ای نیست تشریف ببرید.
داشتیم برمی گشتیم تهران که به خدای احد و واحد انگار سعید مرا صدا کرد و گفت من اینجا هستم، کجا می روید؟! دوباره برگشتیم و به مسئول معراج گفتم هیچ شهید دیگری اینجا نیست؟ گفت نه. ولی یک کانکس هست که چند شهید از اول عملیات آنجا هستند. یک سری هم به آن کانکس بزنید. رفتم به سمت کانکس 18 تابوت آنجا بود. چهارمین یا پنجمین تابوت را باز کردم سعید را دیدم. با خوشحالی فریاد زدم. سعید اینجاست. سعید اینجاست. تابوت را گذاشتیم روی زمین. وقتی پیکر مطهر شهید را از کانکس خارج کردیم یخ شهید باز شد و برای اولین بار دیدم خون از بغل گوش سعید شروع به ریختن کرد. آنجا بود که فهمیدم تیر به بغل گوشش اصابت کرده.
دوباره چهره ی سعید را بوسیدم و حاج مظاهر و محسن اسماعیلی خودشان را روی جنازه سعید انداختند. آقا محسن نحوه شهادت و آوردن به عقب جنازه را برای حاج مظاهر گفت و حاج مظاهر هم روی مرا بوسید. آن شب پیکر مطهر سعید را داخل یک کانکس گذاشتیم و فردای آن روز سعید در قطعه 26 به خاک سپرده شد و به دوستان شهیدش پیوست.