زندگینامه خبرنگار شهید علیرضا شاهی ( شهیدی از دیار میانه ) از زبان نویسنده کودک و نوجوان محمدرضا سرشار ( رضا رهگذر)
علیرضا شاهی، درسال ۱۳۴۴ درمحله ای به نام سرچشمه، درروستایی نزدیک شهرستان میانه (ازشهرهای آذربایجان شرقی) درخانواده ای مدهبی، چشم برجهان گشود. پدرش دستفروشی فقیربود. علیرضا ۹ ساله بود که پدرش درگذشت. ازآن به بعد، خانواده با مشکلات بیشتری روبه رو شد. ازهمان زمان، مادرِدلسوزوآگاه او، مسئولیت اداره زندگی سه پسرودودخترش را برعهده گرفت. این کار، برای مادرسختی های بسیار به همراه داشت. کم کم برادرِ بزرگتروسپس خود علیرضا، شروع به کارکردند تا به کمک مادرشان، چرخ زندگی فقیرانه خود را بچرخانند. دراین راه، علیرضا مجبورشد درکنارادامه تحصیل، به کارهای سخت وطاقت فرسایی بپردازد. از همان دوران کودکی علاقه وافری به خواندن داستان از خود نشان می داد، به گونه ای که زنگ انشا، محبوب ترین ساعات کلاس درسی این دانش آموز آرام وحساس بود. اوبا نوشتن داستان های کودکانه، ذوق واستعداد خود را نشان می داد. به گونه ای که با تشویق معلمان ومدیر مدرسه شروع به فرستادن داستان به نشریات آن زمان کرد. شوروعشق داستان نویسی دراین نوجوان به حدی بود که شب های بسیاری تا صبح بیدارمی ماند وکتابهای تازه می خواند. علیرضا، مسلمانی فعال، درستگاروحق طلب بود. اوازهمان کودکی، شیفته اسلام بود. دراین مسیر، هرچه را می فهمید بیان می کرد وبه دیگران نیزمی فهماند. اوکه همیشه درحال پرورش روح خود بود، ازوظیفه اجتماعی اش نیزغافل نبود. ستمی را که نظام شاهنشاهی برمردم روا می داشت می دید ودرحد توان خود علیه آن نظام می خروشید. علیرضا که روحی جست وجوگروفعال داشت، کم کم به استعداد هنری خود پی برد. به دنبال این موضوع بود که برای افزایش تجربیات خود دراین زمینه، راهی تهران شد. دراین زمان، مدت زیادی ازپیروزی انقلاب اسلامی نگذشته بود واودرکلاس سوم دبیرستان درس می خواند. درتهران نیز، علیرضا همچنان مجبوربود درکنار تحصیل، مخارج خود و خانواده اش را هم تامین کند. مدتی به عنوان کارگرساده، مشغول به کارشد. به تدریج به نشریات مخصوص کودکان ونوجوانان راه یافت وقصه هایش، یکی پس ازدیگری به چاپ رسید. یکی ازویژگی های برجسته علیرضا، قناعت بود. درطول زندگی کوتاهش، همیشه ساده لباس می پوشید وغذای ارزان وساده می خورد. این صرفه جویی اوبه دودلیل بود: نخست آنکه اسراف را حرام می شمرد. دوم، به این دلیل که بتواند اندوخته خود را صرف کارهای ضروری برساند. به گفته نزدیکانش، خورد وخوراک وپوشاک او، ازماهی ۳۰۰ تومان بیشترنمی شد. بقیه درآمد خود را، اغلب برای خانواده اش، به روستا می فرستاد. دوستان وهمکارانش می گویند: غذای هرظهر او، مقداری نان وپنج دانه خرما بود. ازاین مقدارهم، هربار، یکی دو خرما را با اصرار به همکارانش تعارف می کرد. علیرضا، بی ادعا ومتواضع بود. نظرات وپیشنهادات سازنده دیگران درمورد کارهایش را به راحتی می پذیرفت وصمیمانه سپاسگزاری می کرد. علیرضا، قالب داستان را برای بیان عقاید وافکارش انتخاب کرده بود. اوازکودکی به داستان وداستان نویسی علاقه داشت وگاهی هم، نمایشنامه می نوشت. درسنین نوجوانی، تعدادی ازنمایشنامه های اوکه همگی، مذهبی، اجتماعی وسیاسی بودند، درشهرستان میانه به روی صحنه رفت. درتهران، هنگامی که به همکاری مجلات مخصوص کودکان نوجوانان پذیرفته شد، بهترین فرصت برای نوشتن برای اوپیش آمد. اینکه توانست به کارمورد علاقه اش بپردازد، برایش رضایتبخش بود. همین مسئله هم باعث می شد که بتواند دوری ازخانواده وزندگی دریک اتاق فقیرانه ونمناک درجنوب شهر به همراه برادروپسرخاله اش که هردوکارگرخیاط بودند را، تحمل کند. بعد ازاخذ دیپلم، این جوان نویسنده، به کیهان بچه ها معرفی شد واولین داستان ازاوبه عنوان نویسنده رسمی این مجله به نام «بامیه بامیه» به چاپ رسید، به طوری که مورد توجه جامعه ادبی وسایرنشریات نیزقرارگرفت. علیرضا، با مجله رشد آن ایام همکاری کرد وداستان های جذاب وخواندنی اودرسایرنشریات ادبی پایتخت به چاپ رسید. ادب، متانت، تعهد به کارو سبک خاص اوبه گونه ای بود که مورد احترام سایردوستان وهمکارانش قرارگرفت وکتاب «مادرم آسمان من است» به عنوان اولین کتاب، توسط همین دوستان ویاران چاپ ومنتشرشد. با وجود این، بزرگترین غم علیرضا، دوری ازروستای زادگاهش بود؛ دوری ازمسلمانان مستضعفی که اوآرزوداشت همیشه درمیانشان باشد وبه آنان خدمت کند. این، مسئله ای بود که همیشه خاطرش را می آزرد. درهر فرصتی، برای دوستانش ازمحرومیت فرهنگی ومادی روستاها می گفت. می کوشید دیگران را نیزمتوجه این نکته کند «هرکس که می تواند، باید به این مردم مومن وزحمتکش خدمت کند.» خودش هم درامتحان ورودی تربیت معلم شرکت کرد تا درآینده، معلمی مفید برای روستاها باشد. به جنگ تحمیلی عراق برایران، توجه خاصی داشت. به همین جهت، ازنوشتن دراین زمینه نیز، غافل نبود. عاقبت خودش هم عازم جبهه شد. اولین همکاری اوبا کیهان بچه ها وآخرین آن با مجلات رشد بود. آذرماه ۱۳۶۲، با گرفتن کارت خبرنگاری، به همراه یکی ازهمکارانش عازم جبهه جنوب شد تا به گفته خودش با الهامات ومشاهدات عینی جبهه وجنگ ازنزدیک آشنا شود. درآنجا خودش را به «ستاد پشتیبانی جبهه و جنگ جهاد سازندگی» معرفی کرد. به نزدیکی خط اول جبهه فرستاده شد وبیش ازیک هفته درمیان برادران جهادگر، به فعالیت وگزارشگری مشغول بود. روزآخربه خط اوّل رفت وطی درگیری با متجاوزان عراقی درنزدیکی پاسگاه زید درتاریخ ۲۸/۹/۱۳۶۲ به شهادت نائل گشت. صبح روزبعد، جنازه مطهرش را درنزدیکی پاسگاه زید یافتند. به این ترتیب، اوآخرین وارزنده ترین قصه خود را، در۱۸ سالگی، با خون خود نوشت.آری، شهادت با شکوهترین وارزنده ترین قصه ای است که می توان درکتاب زندگی یک هنرمند خواند. علیرضا شاهی، نویسنده متعهدِادبیات اسلامی کودکان ونوجوانان، مفتخربه داشتن چنین اثری است. این شهید والامقام که بی شک، یکی ازنویسندگان ماندگارمی باشد درآخرین دیداربه برادر بزرگترش گفته بود که: «ما می رویم تا شماها زنده بمانید وبچه های خوبی برای آینده تربیت کنید.» زندگی وشهادت علیرضا شاهی، برگ درخشان دیگری است که زینت بخش تاریخ پربارانقلاب اسلامی ما خواهد ماند؛ اوکه نامش، افتخاردیگری برای کودکان ونوجوانان مسلمان ومستضعف این سرزمین است. اکنون چندسالی است که بسیج هنرمندان آذربایجان شرقی، جشنواره ادبیات داستانی وکتاب سال «شهید شاهی» را به یاد بزرگداشت این نویسنده شهید، برگزارمی کند.