شهید مبارزه با نفاق : دکتر بهرام شکری
دکتر بهرام شکری در مرداد ماه سال 1336 در میانه به دنیا آمد. بهد از طی تحصیلات مقدماتی در سال 1354 وارد دانشگاه علوم پزشکی شهید بهشتی شد. در زمان ورود او به دانشگاه، سازمان مجاهدین دچار انحراف شده و دانشجویان خط امام سرگردان بودند. دکتر شکری یکی از پایه گذاران انجمن اسلامی در دانشگاه علوم پزشکی شهید بهشتی و جذب این افراد به انجمن بود.
او سر منشا خدمات بسیاری در بین مردم مناطق محروم سراسر کشور در بحث فرهنگ سازی رعایت بهداشت دهان و دندان و رساندن خدمات رایگان دندانپزشکی به آنان بود.
با شروع درگیری ها در کردستان، دکتر شکری به کردستان رفت و سرانجام در روز2 مرداد مصادف با 23 رمضان در روز انتخابات ریاست جمهوری شهید رجایی درحالی که از ستاد انتخاباتی برای شرکت در جلسه ی قرآن به منزل بر می گشت ، توسط منافقین در اثر اصابت 14 گلوله به شهادت رسید.
وصیت نامه ی شهید
همسرم دو مطلب را با تو در میان می گذارم. مطلب اول شاید برایت کهنگی داشته باشد ولی اینکه همیشه خدا را در نظر داشته باش و هیچ گاه حجاب را سبک نشمار، حجاب سنت توست، حجاب آبروی بانوی اسلام فاطمه (س) است که به امانت باید نگهداری آنرا آنگونه که فاطمه (س) می خواست حفظ کن نه آن طور که خودت می خواهی.
مطلب دوم درباره ی محمد است دلم می خواهد راه مرا ادامه دهد دلم می خواهد که بعد از من وقتی بزرگ شد اسلحه ی مرا به او بسپاری و بگویی بابات گفته جلو باطل در هر جا و در هر لباسی که هست و در هر زمان بایست و بستیز.
برادران و خواهرانم:
شروع با من بود امیدوارم که خوب نگهدارش باشید
سایر بستگان و امت مسلمان ایران:
خدا را فراموش نکنید
مبادا از پیروی امام دست بردارید.
روز 23 ماه رمضان بود. چند روزی می شد که خبری از بهرام نداشتم. از یکی از دوستانش اتفاقی شنیدم زخمی شده، البته تأکید کرد چیز مهمی نیست و تیر از کنار دستش رد شده است.
صبح زود روز جمعه دوم مرداد تلفن زد و گفت:«مروز جلسه قرآن پزشکان منزل ماست» و دو ساعت بعد خودش آمد. لباس سپاه تنش بود معلوم بود میخواهد زود برود. پوتینهایش را درنیاورد و روی موکت راه میرفت. من با دلخوری گفتم:
«میدونید من چه مدته از شما بیخبرم؟ من باید از دوستانتان بشنوم حال شما چه طور است؟ احساس میکنم شما دیگر به من علاقه ندارید و از من دوری میکنید.»
دست راستش روی معده اش بود. سرجایش ایستاد و به من نگاه کرد. نگاهش خسته بود. گفت:
«من بی نهایت به شما علاقه دارم اما چه کنم که مسئولم!»

حرفش که تمام شد دوباره راه افتاد. حالا هر دو دستش را روی معدهاش فشار میداد زیر لب گفت:«دلم خیلی درد می کند. چه کار کنم روزه ام را افطارکنم؟»
منتظر جواب من نماند. سرش را تکان داد:« نه!نه...قبل از ظهر رسیدیم تهران. حیف است روزهام را بخورم. تحمل میکنم.»
بعد تا دم در رفت اما انگار پشیمان شد و برگشت سمت محمد. محمد گوشهی اتاق با اسباببازیهایش بازی میکرد.او را بوسید، بغل کرد وبه طرف من آمد. همینطور که سر محمد را نوازش میکرد، گفت:
«مینا دیشب سحر نمازی خواندم که خیلی خوب بود...در عمرم نمازی نخوانده بودم که تا این حد به من آرامش بدهد...»
بعد محمد را به من داد و گفت:
«تا قبل از ظهر برای جلسه قرآن برمیگردم. تا ازپله ها پایین برود صدای زنگ درحیاط آمد. دوستش بود. مادرش از اتاق بیرون آمد و گفت:« بهرام جان کجا می روی؟ تو که تازه آمدی.»
بهرام خندید و گفت:« میرم رای بدهم. زود برمیگردم مادر!»
ربابه خانم خودش را رساند دم در و دست بهرام را گرفت:«خدانگهدارت باشد پسرم!
امروز روز رأیریزی است. خیابانها شلوغ است. بیا لباست را عوض کن و با این لباسها نرو!»
فرین هم اصرار کرد:« مادر راست میگوید. لباستو عوض کن داداش!»
اما بهرام خندید و گفت:
« عمر ما دست خداست. این لباس هویت منه. چطوری درش بیارم؟»
بعد برای همهی ما که توی حیاط ایستاده بودیم دست تکان داد ورفت . با محمد به اتاق برگشتم.
دلم آرام و قرار نداشت. انتخابات ریاست جمهوری و نخست وزیری آقایان رجایی و باهنر بود. چند شب پیش خواب دیدم تشییع جنازه است. اقوام همه بودند و من هم بودم اما نمیدانستم تشییع جنازه کیست. مدام هول میزدم هر جور شده جلو بروم نزدیک قبر و جنازه را ببینم.دور قبر شلوغ بود و مردم راه نمیدادند و من گریه میکردم. سعی کردم به این چیزها فکر نکنم. به محمد غذا دادم وخواباندمش.

یکی دو ساعت گذشته بود. زنگ زدم مرکز سپاه وگفتم:«میخواهم با دکتر شکری صحبت کنم.»صدای آنطرف گوشی با تردید و مکث پرسید:
«شما؟»
«من خانم ایشان هستم.»
«چند لحظه گوشی خدمتتان.»
دوسه دقیقه منتظر ماندم. نگران بودم. یک نفر سلام کرد و من من کنان گفت:
«حقیقتش حاج خانم! دکتر هنوز.... یعنی اینجا بودن....اما...»
من صداهای نامفهومی را از آنطرف خط میشنیدم. دو نفر داشتند پچ پچ میکردند. بعد از چند لحظه همان صدا با بغض گفت:«من چی بگم...شما بعداً زنگ بزنید» وبدون خداحافظی قطع کرد.
گوشی تلفن را روی زمین رها کردم و از پله ها دویدم پایین. مادر بهرام سر نماز بود .
گفتم:«مامان پسرتون به آرزوش رسید.» او با تعجب به من نگاه کرد وگفت:«چی میگی؟این حرف یعنی چی؟»
صدای در حیاط آمد. برادرش بود. جلو رفتم و بیمقدمه گفتم:«برادرتون به آرزوش رسیدآقا.»او بهتزده به من نگاه کرد و گفت:«چی میگی؟» و دوید به سمت تلفن و به امداد پزشکی زنگ زد. آنها گفتند یک ساعت پیش دراورژانس بیمارستان شهید مصطفی خمینی(ره) شهید شد.
من وبرادرش رفتیم پزشکی قانونی پدرم. آنجا بود. همه وارد اتاق کوچک شدیم. برادرش با نگرانی و تردید جلو رفت وکشو را بیرون کشید وبا صدای بلند گریه کرد.
من به کشو نزدیک شدم. بهرام آرام خوابیده بود. پارچهی سفید را آرام از روی بدنش کنار زدم. صورتش سالم بود اما تمام بدنش زخم بود. چهارده گلوله به بدنش خورده بود. پدرم گریه میکرد. به دیوار تکیه دادم و بیاراده روی زمین وا رفتم .چند دقیقه بعد بلند شدم ودوباره بالای سرش رفتم. نگاهش کردم. بار دوم که نگاهش کردم مطمئن شدم چیزی که بنا بود بر من واقع شود اتفاق افتاد. در طول یک سال دوم زندگیمان هرروز نگران بودم. اضطراب اینکه الان کسی میآید، در خانه را میزند و خبر شهادت اورا میدهد یک لحظه از من دور نشد. مثل یک بیماری مزمن با این حس کنار آمده بودم.
روز تشییع جنازه، ربابه خانم خیلی بی تابی میکرد. دخترهایش میگفتند:«گریه نکن! برای شهید اشک نمیریزند. باید خوشحال باشی که بهرام را در راه خدا از دست دادهای.»
اما ربابه خانم باز بیتابی میکرد. سر بهرام را در بغل گرفته بود و پشت هم تکرار میکرد «چهارده تا گلوله...چهارده تا گلوله....به بدن پسرم زدند» تو آرزویت همین بود مادر! به آرزویت رسیدی بهرام جان! راضی شدی عزیز دلم! حالا حتماً خوشحالی..