روایتی از زندگی شهید علم الله علومی از شهدای شاخص قرآنی
گاهگاهی ز لطف یادم کن چند صباحی دعا نثارم کن
شاید که رسد به قرب خدا بیدارم کند به فضل صبا. . .
این بخشی از سرودههای شهید علم الله علومی است که در 22خرداد ماه 1338 در خانواده مذهبی در روستای طاروم از توابع شهر میانه چشم به جهان گشود. او فرزند سوم خانواده بود، خانوادهای که در کنار تمامی مشکلات دنیایی ایمان، صداقت و تقوا پیشه کرده و زندگی سادهای را برای خود فراهم کرده بودند.
پدر علم الله، روحانی بود و علوم دینی را تحصیل میکرد. اما در کنار آن برای امرار معاش خانواده خود نجاری هم میکرد. نام علم الله را پدر برای او انتخاب کرد. این شهید بزرگوار از کودکی آرام، سر به زیر و متین بود و نسبت به همسالانش بسیار متدین و باوقار بود.
تا آنجا که خانوادهاش به یاد دارند، علم الله هیچ وقت هیچ درخواستی از آنها نداشت. پایه ابتدایی را تا سال چهارم در روستا تحصیل کرد و با نمرههای عالی رتبههای تحصیلی را طی کرد. او همیشه به خاطر اخلاق خوبش مورد تحسین معلمانش قرار میگرفت. به دلیل نامعلومی یک سال مدرسه روستا تعطیل شد. یعنی معلم به روستا نمیآمد. در آن سال پدرش او را به مکتبخانه قرآنی برد و در طول یک سال علم الله روخوانی قرآن را به نحو احسن به پایان رساند. از همین جا انس شهید با قرآن شروع شد و از همان موقع با کتاب الهی انس گرفت.
عاشق گفتوگو با خدا
علم الله پایه پنجم و ششم ابتدایی را در شهر میانه با موفقیت به پایان رساند. شهید علومی عاشق سخن گفتن با خدا بود، او همراه مادر به نماز میایستاد و به راز و نیاز به درگاه خدا مشغول میشد. علم الله کمی که بزرگتر شد. همراه پدر در صفوف مسجد به نماز میایستاد. حتی دو سال قبل از سن بلوغش هم نمازهایش قضا نمیشدند. همیشه اول وقت نماز میخواند و به دوستانش هم توصیه میکرد که نماز اول وقت بخوانند. در تمام مناسبتهای مذهبی در مسجد حضور پیدا میکرد. او همیشه و در همه جا به همه توصیه میکرد که مساجد نباید خالی بماند و مخالف جدایی هیئتها و تکیهها از مساجد بود.
پدر و مادر به یاد ندارند که علم الله هرگز با صدای بلند با آنها سخن گفته باشد. احترام خاصی برای آنها قائل بود، از بدو ازدواجش طبقه بالای منزل پدری زندگی میکرد. مادر شهید تعریف میکند: پسرم از دمپایی ابری بدش میآمد؛ یک روز دیدم روی پله یک جفت دمپایی ابری مردانه هست. گفتم علمالله تو که دمپایی ابری دوست نداشتی چطور شده خریدی؟ گفت: برای بیرون نخریدم! فقط برای پلهها که وقتی بالا میروم صدای پاهایم شما را اذیت نکند.
اگر خواستهای ازمادر یا پدرش داشت خیلی برایش سخت بود که آن را عنوان کند، خیلی با متانت آرام و با شیرین زبانی با مادرش در میان میگذاشت. ایشان نه خانه دوستانش میرفت و نه کسی را منزل میآورد. میگفت: «نمیخواهم مزاحم خانوادههایشان بشوم.» با دوستانش در مدرسه به شایستگی رفتار میکرد، هیچ وقت کسی از او شکایت نکرد، دوستانش هم مثل خودش مذهبی بودند.
وداع با مادر
علم الله از 9 سالگی با قرآن انس گرفت، به دلیل اینکه روزها کار میکرد و شبها هم درس میخواند، کمتر میتوانست در امر آموزش قرآن به دیگران یاد دهد ولی خودش قرآن قرائت میکرد و به دیگران سفارش میکرد با کلام الهی مانوس شوند. ایشان جز نفرات اول در ختم قرآن در ماه مبارک رمضان بود. در مسجد امام جعفر صادق (ع) واقع در افسریه با امام جماعت وقت حاج آقا طالبی همکاری و فعالیت داشت، که در سن پانزده سالگی فعالیت خود را به مدت طولانی در این مسجد شروع کرد. همه او را در مسجد میشناختند. علم الله از هجده سالگی در صنایع دفاعی مشغول به خدمت شد. دو سال بعد ازدواج کرد. حاصل این ازدواج دو دختر به نامهای فاطمه و سمیه و یک پسر به نام عبدالله بود. فاطمه معلول ذهنی بود، همیشه او را در حالی که دو سال داشت، روی گردنش مینشاند و به مسجد میبرد. فاطمه در سن چهارده سالگی فوت کرد، سمیه و عبدالله هم ازدواج کردهاند.
از زمانی که علم الله به کار در صنایع دفاع مشغول شد، مشتاق تحصیل علوم حوزوی شد. برای همین تا ساعت 15 در محل کار بود و از آنجا برای تحصیل علوم دینی با اشتیاق زیادی به حوزه میرفت. یک روز مادرش را صدا کرده و میگوید: «مادرجان، تصمیم گرفتم بروم جبهه» مادر بدون هیچ حرفی با چشمان اشک آلود میگوید: « به او گفتم مواظب همسر و فرزندانت هستم» به برادرش هم سفارش کرد که مواظب مادر و خانوادهاش باشد.» علم الله به خانواده و والدینش قول داد:« اگر شهید شدم شما را شفاعت میکنم و قبل از شماها وارد بهشت نمیشوم.» علم الله به مادرش میگوید: «دعا کن زخمی و اسیر یا جانباز نشوم چون اصلا دوست ندارم. میخواهم مثل امام حسین(ع) شهید شوم. »مادر هم به او میگوید: «از اسیر شدن تو میترسم. »اما به لطف خداوند شهید علومی به آرزویش رسید، نه جانباز شد و نه اسیر. هجده بارهم به جبهه رفته بود. هر بار یک ماه یا چهل روز طول میکشید. هر وقت میخواست برود، تا ظهر میرفت سرکار و غروب حرکت میکرد به سمت جبهه، وقتی زود میآمد خانه همه میفهمیدند که باز عزم سفر به جبهه دارد. شهید در جواب مخالفت خواهرانش برای رفتن به جبهه به آنان میگوید: خواهش میکنم ادامه ندهید، نمیتوانم نروم و وقتی شهید شدم صبور باشید و از همسر و فرزندانم دلجویی کنید و هیچ گاه از سختی جبهه چیزی نمیگفت.
صورت غرق خون
مادر شهید از چگونگی اطلاع از شهادت علم الله میگوید: وقتی خبر شهادت پسرم را دادند رفتیم برای شناساییاش. از اینکه میخواستم برای آخرین بار او را ببینم دلم خیلی گرفته و حالم بد بود. وقتی نوبت به ما رسید، خانمی آمد نزدیک من و گفت: گریه نکنید. گفتم: نمیتوانم. گفت: من یک پسرم را دیروز در بهشت زهرا دفن کردم، امروز خبر شهادت پسر دیگرم را دادند و آمدم او را نیز در کنار برادرش دفن کنم. من توانستم تو هم میتوانی به حضرت زینب(س) متوسل شو، نگذار دشمن شاد شویم. ببین چقدر مرد اینجاست، نگذار روحیه اینها تضعیف شود. وقتی نوبت من شد که شهیدم را ببینم فقط صورتش را نشانم دادند که غرق در خون بود. نگذاشتند بدنش را ببینم گفتند: «شیمیایی شده» فهمیدم که به من دروغ میگویند. اصرار نکردم، درست بود شیمیایی شده بود، اما چرا صورتش و محاسنش غرق خون بود، بعدها فهمیدم غیر از شیمیایی شدن دو تا تیر هم خورده، یکی گلویش و یکی به پهلویش. خلاصه اینکه گفتند نیاز به غسل ندارد. التماس کردم گفتم بگذارید صورتش را خودم بشویم. با گلاب صورت و محاسنش را شستم و بوسه بارانش کردم گفتم: گلویت فدای گلوی امام حسین (ع) و علی اصغر (ع) ولی هرچه اصرار کردم بدنش را ببینم نگذاشتند فقط یادم هست استخوان ساق پایش را هنگام جابجایی دیدم گوشت نداشت.
شهید علومی در بند آخر وصیتنامهاش نوشته بود: خدایا من آن روز در پیشگاه حضرت زهرا(س) خجالت میکشم که بدن ناپاک من سالم باشد و بدن مطهر فرزند زهرا قطعه قطعه شده باشد. فهمیدم راز تیر پهلو و گلو را و خدا را شکر که پسرم شرمنده حضرت زهرا نشده. راستی علم الله دوازدهم شعبان به دنیا آمده بود و دوازدهم شعبان نیز شهید شد. با امام زمان(عج) خیلی دوست بود میگفت: وجود امام زمان را در جبهه در کنارمان خیلی راحت حس میکنم.
خاطرهای از مادر شهید
همیشه به من میگفت:« تو با بقیه فرق داری محبتت، رفتارت.» گفتم:« خوب این رفتار و محبت مال مادر است و بس. » یک روز صبح رفت سر کار و نیم ساعت بعد برگشت. رفت بالای منزل خودشان و برگشت اتاق من و گفت: مادر 10 تومان داری به من بدهی؟! گفتم چی شده ؟! گفت: از سرویس جا ماندهام پول نداشتم با ماشین بیرون بروم. به سینه ام زدم و گفتم: وای مادرت بمیرد باز من را بغل کرد و گفت این هم یکی دیگه از کارت که میگم با بقیه فرق داری به هر کی گفتم: از سرویس جا ماندهام و پول ندارم بروم سرکار، به من خندیدند ولی تو به سینه زدی گفتی مادرت بمیره.»