ابراهیم کجاست؟؛گفتوگو با والدین شهید ابراهیم صفایی
روزی که قرار شد مصاحبهایی با والدین یکی از شهدای دفاع مقدس داشته باشم، بهترین کسانی که دوست داشتم با آنها در مورد فرزند شهیدشان صحبت کنم «بابا صفایی» و «ماهبگم» مصطفایی والدین شهید ابراهیم صفایی بودند. بیشترین دلیل این علاقه خاطراتی بود که از زمان کودکی راجع به شهید ابراهیم شنیده بودم و میخواستم در حین مصاحبه بیشتر دربارهاش بدانم.
ابراهیم صفایی متولد اردیبهشتماه سال 1343 در روستای «کلیان» شهرستان میانه در حالی که فقط 22 سال داشت خدا او را برای خودش گلچین کرد و به بهشت برد.
ابراهیم صفایی سال 1362 به خدمت سربازی رفت و دوران آموزشی خود را در اهواز سپری کرد و بعد از اتمام دوران آموزشی به ایلام اعزام شد. یک بار سال 1363 در «میمک» از ناحیه سر زخمی و هشتم بهمن 1365 به درجه رفیع شهادت نائل شد.
والدین شهید صفایی بعد از مجروح شدن و شهادت ابراهیم به دلیل اینکه فرزندشان در گلزار شهدای میانه دفن شده بود از روستای کلیان به شهرستان میانه کوچ کردند و در آنجا ساکن شدند. به دلیل کهولت سن و نیاز به مراقبت یک سالی است که در شهر کرج ساکن شدهاند تا نزدیک دو دخترشان باشند.
دختر خانواده در را به رویم باز میکند. پدر و مادر شهید داخل خانه منتظر آمدنم هستند، وارد که میشوم خوشامد میگویند.
بعد از تعارفات معمولی از مادر شهید میخواهم هر طوری دلش میخواهد از فرزندش بگوید.خاطراتش را خیس میکنم با این سوال. بعد از مکثی طولانی شروع به صحبت کرد اما نه از زمان تولد فرزندش بلکه از زمانی که به سربازی رفت. «خبر دادند نام ابراهیم در آمده و باید به سربازی برود. وقتی این خبر را شنیدم در میان اهالی روستا شیرینی پخش کردم و گفتم این شیرینی را در راه خدا پخش می¬کنم، خدا از من قبول کند.
وقتی هم که به سربازی رفت قربانی کشتم. یک سال از سربازی رفتنش میگذشت که از ناحیه سر زخمی شد و در بیمارستان ساسان بستری شد. من هم به بیمارستان رفتم، زخمی زیاد بود به همین خاطر تختهای کنار تخت ابراهیم روی زمین گذاشتند تا پیش ابراهیم باشم. یک شب مرا از روی تخته پائین آوردند. ابراهیم را عمل جراحی کرده بودند و متوجه چیزی نبود ولی دوستش که او هم شهید شد اعتراض کرد و گفت: چرا مادر ابراهیم را اذیت میکنید. تمام شب روی پلهها نشستم و گریه کردم. صبح که پیش ابراهیم آمدم، دیدم متوجه ماجرا شده و گریه میکند و میخواهد شکایت نامهای بنویسد.
رویش را بوسیدم و نگذاشتم که شکایت کند. در مدتی که بیمارستان بودم به همه زخمیها آب میدادم. بعد از مدتی حال ابراهیم بهتر شد و من به خانه برگشتم چون بچههای کوچکی داشتم که در خانه مانده بودند.
یادم نمیآید چه کسی خبر شهادت ابراهیم را به من داد. فقط گفتند ابراهیم دارد میآید قربانی را آماده کنید. گفتم حالش خوب نیست. گفتند حالش خوب است، ابراهیم را به میانه بردیم. چادر معمولی سرم کردم و به میانه رفتم. وقتی به آنجا رسیدم، دیدم همه گریه میکنند. گفتم چه شده حتماً ابراهیم شهید شده. چه اشکالی داره من هم یک پسر داشتم که در راه خدا قربانی کردم.
بعد از مرخص شدن از بیمارستان ساسان، دختری به نام رحیمه که معلم بود از طریق بنیاد شهید خودش را به ابراهیم معرفی کرد و به خاطراخلاق و رفتار ابراهیم درخواست ازدواج به او داد. چهار ماه بعد از ازدواج، ابراهیم شهید شد. رحیمه چند ماه پس از شهادت ابراهیم به خانه پدرش برگشت و دوباره ازدواج کرد. ابراهیم به خواب مادرم آمده و گفته بود: مادرم از ازدواج رحیمه ناراحت نباشید.
پدر شهید هم میگوید: ابراهیم یک سال بعد از اینکه به سربازی رفت در ایلام زخمی شد. آن زمان ما در روستای کلیان زندگی میکردیم که خبر مجروح شدن ابراهیم را به ما دادند.در هوای بارندگی به سمت تهران راه افتادم. ترکشهای خمپاره به سرش خورده بود و در بیمارستان ساسان بستری شده بود. بعد از مرخص شدن از بیمارستان به روستا برگشتیم ولی دوباره حال ابراهیم بد شد. دوباره او را در هوای برفی به تهران آوردم. در راه سوار ماشینی شدیم که زخمی دیگری به نام رحیم در آن بود. وقتی به قزوین رسیدیم از او خواستم که اگر خانواده خواهرش اجازه میدهند شب را در خانه آنها بمانیم. رحیم داخل خانه رفت و مدتی بعد دیدم تمام اعضای خانه بیرون آمدند و به گرمی از ما استقبال کردند ما را به خانه بردند و دست و پای ابراهیم را شستند.
فردای آن شب ابراهیم را به بیمارستان ساسان بردم و از آنجا به آسایشگاه یافتآباد رفتیم و چند ماه در آنجا بستری شد. وقتی در سرش پلاتین گذاشتند به شوخی گفت: بابا این طرف سرم از طرف سالم، محکمتر شد. بعد از مدتی از آسایشگاه مرخص شد و به خانه برگشتیم ولی هنوز ترکشی در نزدیک مغزش باقی مانده بود به همین خاطر چند ماه بعد، از شدت دردی که در سرش داشت او را به بیمارستان تبریز بردم. پزشکان اجازه ندادند وارد اتاق شوم ولی از پشت در شنیدم که به همدیگر میگفتند فایدهای ندارد. با شنیدن این صحبتها گریهام گرفت. چند روز در آن بیمارستان ماندیم تا اینکه یک روز صبح وقتی به ملاقاتش رفتم، گفتند پسرت را به بیمارستان دیگری بردند. فهمیدم پسرم شهید شده است
چند سال قبل چند نفر از بنیاد شهید آمدند و گفتند حالا که پسرت شهید شده، چه چیزی میخواهی. گفتم: اول خدا را میخواهم که همه موجودات را خلق کرده، دوم سلامتی شماها را میخواهم که مملکت را حفظ کنید و سوم استقلال کشورم را میخواهم و پسر من به خاطر خدا در این راه رفته است. گفتند: حرف حساب جواب ندارد و الان هم جواب من به شما همین است.
وقتی سخن به اینجا رسید گویی دوباره دلش برای شنیدن صدای ابراهیم تنگ شده بود. از جایش بلند شد و ضبط کوچکی به همراه چند نوار کاست آورد و چند دقیقهای خود را مشغول پیدا کردن نواری کاستی کرد که صدای ابراهیم را در حین نوحهخوانی ضبط کرده بود ولی پیدا نکرد و خودش به یاد ابراهیم، شروع به مرثیهخوانی برای فرزندان فاطمه زهرا(س) کرد. در تمام این لحظات مادر شهید میگفت: فرزندم را در راه حسین قربانی کردم و امیدوارم خدا این قربانی را از من بپذیرد
روزی ابراهیم به من گفت چند تا از بچهها به خاطر اینکه درسم خوب است من را اذیت میکنند.گفتم:از سرشان نزن چون میمیرند اما میتوانی بر سر زانوهایشان بزنی. ابراهیم از خانه بیرون رفت و وقتی دید بچهها میخواهند دوباره اذیتش کنند کاری کرد که گفته بودند.بچهها که این وضعیت را دیدند به ابراهیم گفتند همه ما با تو دوست هستیم. در این شلوغی ابراهیم با چوبی که در دست داشت به پای مرد همسایه هم زد و مرد همسایه گفت: ابراهیم مگر مرا نمیشناسی؟
این سخنان پایان خاطرات «بابا صفایی» بود که با خندهاش همراه شد.
با پدر و مادر ابراهیم خداحافظی میکنم و آرزو میکنم پدر ابراهیم بتواند دوباره صدای پسرش را بشنود.