صراحی اندیشه و غزال غزل، دو اثر از آقای جبار محمدی «الیار»
دو مجموعه شعر صراحی اندیشه و غزال غزل، اثر آقای جبار محمدی متخلص به الیار در سالهای اخیر منتشر شده اند. ابتدا قصد معرفی مجموعه غزلیات غزال غزل را داشتم که با جستجوهایی در سایتهای معرفی و فروش کتاب متوجه شدم کتاب دیگرشان به نام صراحی اندیشه نیز به تازگی منتشر شده است.
طبق اطلاعات مقدمه کتاب غزال غزل ، آقای محمدی از همکاران ماهنامه دیار موفقیت بوده اند که اشعارشان هم در این ماهنامه به چاپ رسیده است.
=====================
مجموعه شعر صراحی اندیشه
مجموعه شعر رباعی،دوبیتی،مثنوی،مسمط و...
نویسنده: جبار محمدی« الیار»
نشر: انتشارات نظری (10 بهمن، 1389)
===========================
سرشناسه : محمدی، جبار، ۱۳۴۸
عنوان و نام پديدآور : غزال غزل / اثری از جبار محمدی «الیار».
مشخصات نشر : تهران: انتشارات نظری، ۱۳۸۸.
عنوان روی جلد : مجموعه غزلیات جبار محمدی، متخلص به الیار.
موضوع : شعر فارسی
====================
مطرب از دفتر حافظ غزلی نغز بخوان
تا بگریم که ز عهد طربم یاد آمد
غزال غزل، وحشی است و انیس مجنون بیابان نشین … آن درد نیز که کار عاشق شیدا را به تغزل و ترنم میکشاند، جز در سینة مجنون وحشی بیابان نشین لانه نمیکند.
شهر، دام عادات و تعلقات است و مردمان، اهل عادتند. این مجنون، مردم گریز است و آن غزال مردم نفور … و اگر شاعر نباشد، چه کسی مردمان را به ترک عادات بخواند؟
شاعر نبی نیست و پروای عقل مردمان ندارد و بر او نیست که طریق رفتن را نیز تعلیم کند. او به ترک عادت میخواند و عالم خلاف عادات، هم عالم وهم است و هم عالم عشق. عالم عادات، عالم حقیقت و معنی نیست اما چه بسا شاعران که گمگشتگان دیار وهمند و مصداق این سخن آسمانی که … و چه قلیلند شاعرانی که آنان را درد عشق بخشیدهاند و شرف حضور.
این درد نیز، دردی است که مقیمان شهر عادت دشمنش میدارند زیرا که از عیش هر روزینگی بازشان میدارد. وزغ آنچنان با مرداب خو میگیرد که دریای آزاد را دشمن میدارد. شعر، آواز امواج آن دریای دور و نزدیک است؛ دور است زیرا که مردمان، دلبستگان کرانة عادتند؛ و نزدیک است اگر روی از عادات و تعلقات برتابیم. دل شاعر، نهنگ دریای ژرف است و غزال بیابانهای دور … و اهل هجرت که کاروانیانند و کشتی نشستگان، خوب میدانند این خمودی که شهر نشینان را گرفته است از چیست.
دل شهرنشینان پرستویی در قفس است. پرستو را با گرما عهدی است که هر بهار تازه میشود. وطن پرستو بهار است و اگر بهار مهاجر است، از پرستو مخواه که بماند. اما وطن مألوف پرستوی دل، فراسوی گرما و سرما و شمال و جنوب در ماوراء است؛ در ناکجا. ناکجا دیار عدم است و شاعر نیز ناکجا آبادی است. مردمان مسافر کاروان مرگند اما خود نمیدانند. مرگ کاروان دار سفر زندگی است. کجاوه، ثابت مینماید اما کاروان در سفر است. شاعر مرگ اندیش است و اهل حضور و این همه را به مشاهده در مییابد؛ نه با عقل که با دل. شاعر پروای عقل ندارد و در عمق دل، محضر حقیقت را بیواسطه در مییابد.
شاعر حکایتگر این حضور است؛ نه به زبان عقل که زبان عبارت است، به زبان دل که زبان اشارت است؛ و او در این میانه، واسطهای بیش نیست؛ شعر است که او را بر میگزیند و از زبان و قلمش باز میتابد. فیضان باران را دارد و غلیان آب چشمه را و فوران آتش فشان را. چون باران طبعی لطیف دارد و از آسمان میریزد؛ چون آب چشمه زلال است و جوششی بیخودانه دارد، و چون آتش فشان، سوزان است و فورانی مهیب دارد.
این عدم است که در آینة شعر باز میتابد، اما نه آنکه دعوت به نیست و نیستی کند؛ هستی در آنجاست که مردمان نیستی میانگارند. این عدم آینة هستی مطلق است، نه آنچه نیست انگاران انگاشتهاند. شاعر ناکجاآبادی است، اما ناکجاآباد، دیار اسیران خاک نیست؛ و اهل عادت، تا آنجا اسیر خاکند که مردگان را اسیران خاک میخوانند و خود را زندگان.
شاعر، درویشی خانه به دوش است و در شهر عادات و خانةتعلقات سکنی نمیگیرد؛ در شهر، دلتنگ است؛ روحی بیابانی دارد و دل به ماندن نمیسپارد. اگر ماندن را لازمة حیات طبیعی بدانی، میماند اما با ماندن خو نمیگیرد؛ چون پرستو که با لانه، عهد الفت نمیبندد.
شاعر اگر چه از خانه و شهر میگریزد، اما از اصحابالسبیل نیست که چون سائلان در رهگذر مردمان خانه بگیرد. شعر یاد وطن مألوف آدمی است و وطن مألوف نه اینجاست که اهل عادت، چون موش کور در ظلمت خاک ساختهاند؛ شاعر هرگز دعوت به خاک نکرده است.
شاعر هرگز دعوت به خاک نکرده است و این جماعت شاعر نمایان را که چشم به مائدههای زمینی گشودهاند کجا میتوان شاعر دانست؟ شعر اینان جز بازتاب انفعالات نفسانیشان نیست؛ نه از حضور در آن خبری است، نه از درد فراق نه از شیدایی جمال و هیبت جلال و نه از مستی و بیخودی …
مستان آب انگور از عقل گسستهاند، اما آن عهد را با جهل باز بستهاند؛ اما مستان میالست، از عقل گسستهاند تا به عشق باز پیوندند. اینان بنیان عقل را خراب کردهاند تا نقش خودپرستی را ویران کنند و شرف حضور یابند:
به میپرستی از آن نقش خود بر آب زدم
که تا خراب کنم نقش خود پرستیدن
شعر امروز نیز همراه با شاعران به درک اسفل هر روزینگی هبوط کرده است.
یا سرو بستانهاست این یا صورت روح الامین
… تغزل بیان شیدایی و جنون است و ذات هنر نیز جز این نیست: تغزل.
فرمود بیایید که گیاه در جستجوی نور، سر از خاک بیرون میکشد. فرمود بیایید که آفتابگردان، جانب شمس را نگاه میدارد … و خودش را بنگر، شمسی دیگر است طالع شده بر افق جالیز؛ یعنی که عاشق تشبه به معشوق میکند. فرمود بیایید؛ پس دیگر چگونه انسان غزل نسراید؟
میسراید، اما حزین. دل، بیتالاحزان است و از بیتالاحزان امید مدار که جز نالة حزن بشنوی. یار هجران گرفته است تا شوق وصل هماره باشد؛ اما هجران، شوق و حزن را با هم بر میانگیزاند. جهان بیحزن گو مباد، که جهان بیحزن، جهان بیعشق است. اما این حزن، نه آن حزن است که خواجه فرمود: کی شعرتر انگیزد خاطر که حزین باشد؛ این، آن شرر است که دلسوختگان را برجان و دل افتاده است تا لیاقت لقاء یابند.
آنجا دارالقرار است و «قلنا اهبطو منها جمیعا» حکایت هجران و بیقراری ماست، نوشته بر لوح فطرت … و هنر، حکایت این بیقراری است، حکایت این غربت. و از همین است که زبان هنر زبان همزبانی است، زبان غربت بنی آدم است در فرقت دارالقرار … و همه با این زبان انس دارند، چه در کلام جلوه کند، چه در لحن و چه در نقش؛ انسی دیرینه به قدمت جهان.
ماخذ :
کتاب غزال غزل
http://www.sanaram.com/node/1881