پارک انقلاب و اینبار عاشقانه لطفاٌ
پارک انقلاب است و بعد ازظهرهای تابستانه اش!
با خودم گفتم چرا اینبار سوژه مطلبم را از همینجا پیدا نکنم رفتم سراغ چند پیرمرد که هر روز مینشینند دور هم, کنار آن حوض بزرگ!
نشسنم کنارشان, مرا هم در جمع خودشان راه دادند, با هم صمیمی شدیم, از خاطره های عاشقانه شان پرسیدم.می گفتند و می گفتند به کسی نگو حاضر بودند درباره قیمت جدید طلا, خرابکاری کلاغ ها و سیبیل کریم باقری ساعتها صحبت کنند اما از خاطره های عاشقانه شان نگویند.
به این باور رسیدم که هر غروب دلگیرو زیبای که می آید،همه اش تیپ زدن, گشتن توی پارک و بستنی خوردن نیست, سهمی هم در دل بعضی ها دارد که خصوصی است.محرمانه است...خاطره های عاشقانه را می گویم.
********
شب آمد و تو بودی و عشق بود و امید و پیرمردی که آرزو داشت دوباره عشقش را در کنارش می دید.
با تشکر از پیرمردهای مهربان
دالان بهشت