روایت شاگرد ممتاز مدرسه میانه از بمباران 12 بهمن 65 +تصاویر
خبرگزاری فارس: رقیه وکیلی میگوید: منتظر 12 بهمن بودم، قرار بود نخستین روز دهه فجر در مدرسه جشن گرفته شود و جایزه شاگرد ممتازها در امتحانات ثلث اول را هم بدهند، اما این روز هواپیماهای صدام در آسمان شهرمان پیدا شد و هیچ وقت آن جایزه را نگرفتم.

به گزارش خبرنگار حماسه و مقاومت فارس (باشگاه توانا)، در میان گلبرگهای خاطره نیمکتهای سوخته مدرسه زینبیه و فاطمهالزهرا(س) میانه، گلبرگی عکس یک دختر بچه با چشمهای پانسمان شده را در آغوش پدربزرگ نشان میدهد، اسمش «رقیه وکیلی» است، رقیهای که از دو سال پیش میشناختم اما او را در روزها گم کرده بودم.
از سمت راست همسر شهید فیروز وکیلی، جانباز رقیه وکیلی، همسر و فرزند این زن جانباز
رقیهای که یادآوری بمباران 12 بهمن 1365 توسط هواپیماهای صدام، روز از دست دادن پدر و دو چشمانش آن قدر روی شانههایش سنگینی میکند که حتی ورق زدن برگ تقویم اشک را بر گونههایش جاری میکند، چند باری برای مصاحبه به سراغش رفتیم اما برایش سخت بود، نمیخواست آن روز را دوباره تکرار کند، از طرف دیگر رسالتش این بود که از روز کربلایی میانه و شهادت پدرش بگوید.
گفتوگویی که در ادامه میخوانید، حرفهای رقیه وکیلی در منزلی ساده و در کنار مادر، همسر و «طه» تنها فرزندش است.
* خودتان را معرفی کنید.
رقیه وکیلی، متولد 20 مهر 1359 در شهر میانه هستم؛ من دومین فرزند و تنها دختر خانواده هستم و دو برادر دارم.
شهید فیروز وکیلی
* شغل پدرتان چه بود؟
پدرم «شهید فیروز وکیلی» کارمند اداره پست بود که در روز بمباران میانه در 12 بهمن 1365 به شهادت رسید.
* پدرتان در جبهه هم حضور داشت؟
خیر، پدرم دوست داشت به جبهه برود اما چون پای او از کودکی دچار مشکل شده بود، نتوانست به جبهه برود؛ اما این طور هم نبود که سهمی در جنگ نداشته باشیم، در دوران جنگ تحمیلی ما مثل بقیه مردم کمکهای مالی به جبهه میکردیم، پایگاه این کمکها در مسجد میانه و مدرسه زینبیه بود.
رقیه وکیلی
* وضعیت تربیتی خانواده چطور بود؟
مادرم «رحیمه مختاری» خانهدار بود؛ فضای آرامی در منزل داشتیم؛ من تنها دختر بودم و برادرانم و پدرم خیلی مرا دوست داشتند، من هم همین طور. اخلاق پدرم خیلی خوب بود، هفتهای یکبار در خانهمان هیئت داشتیم، قرآن و دعا میخواندیم. با مسجد ارتباط داشتیم و تمام مسائل دیگری که در یک خانواده مذهبی دیده میشود.
* از روز بمباران شهر میانه، شهادت پدرتان و از دست دادن چشمهایتان بگویید.
آن موقع دانشآموز کلاس اول ابتدایی مدرسه «قیام» میانه بودم، در امتحانات ثلث اول ممتاز شدم و قرار بود در اولین روز دهه فجر هم جشن پیروزی انقلاب در مدرسه برگزار شود و همین که جایزه دانشآموزان ممتاز را بدهند.
بعد از ظهر روز شنبه 11 بهمن شهرمان توسط هواپیماهای صدام بمباران شد، من در خانه بودم و از شدت انفجار در شهر شیشههای منزلمان لرزید؛ حدود 50 نفر از مردم شهر میانه شهید و مجروح شدند؛ مجروحان به خون نیاز داشتند، مادرم به همراه همسایهمان به بیمارستان میانه رفتند تا خون بدهند.
بعد از آن رادیو عراق و رادیو اسرائیل اعلام کردند که قرار است روز 12 بهمن شهر میانه و مدرسه زینبیه را بمباران کنند، آن روز گروهی از مردم از شهر رفتند، برخی هم در زیرزمین منزلشان پناه گرفتند، صبح روز 12 بهمن مدرسه زینبیه و فاطمهالزهرا(س) بمباران شد، آن روز به مدرسه رفتم، اول ابتدایی تعطیل بودند؛ شهرمان خونین شده بود، پدربزرگم ظهر به منزل ما آمد و گفت: «به روستا برویم» ماشین پیدا نمیشد، به همراه همسایهمان کنار خیابان ایستاده بودیم و منتظر آمدن ماشین؛ دست مادرم روی سرم بود، یکدفعه هواپیمای صدام آمد، با چشمهایم هواپیما را دیدم و دیگر چیزی به یاد ندارم؛ در این بمباران ترکشی از بمب صدام به قلب بابا خورد و یکی هم به چشمهای من، بقیه سالم ماندند.
بابا را به بیمارستان میانه بردند، وقتی دیدند که او شهید شده است، برای آمادگی خانواده گفتند او را به تبریز میفرستیم، که بعد خبر داد، او شهیده شده است.
* وضعیت شما بعد از بمباران چطور شد؟
همان روز مرا به بیمارستان هشترود بردند، بعد از این مرا به بیمارستان تبریز منتقل کردند، با توجه به اینکه ممکن بود در عمل جراحی خارج کردن ترکش از چشمم، هوشام را از دست بدهم، مرا به همراه چند نفر از مجروحین از جمله «سارا عزیزی» دانشآموز مدرسه زینبیه جهت معالجه تکمیلی به کشور آلمان اعزام کردند.
رقیه وکیلی در بیمارستان آلمان، پدر بزرگش در کنار تخت ایستاده است
حدود 40 روز در بیمارستان آلمان بستری بودم، پرستاری در آنجا بود که انگشتهای مرا میگرفت و یک تا ده را به زبان خودشان یادم میداد اما بعد که به ایران آمدم تمرین نکردم و یادم رفت.
* چه زمانی فهمیدید بابا شهید شده؟
در بیمارستان آلمان که بستری بودم، مادرم و بقیه فامیل گاهی با من تماس میگرفتند، من نمیدانستم بابا شهید شده؛ گاهی سراغش را میگرفتم، پیش خودم میگفتم: «چرا بابا به من زنگ نمیزند، حالم را بپرسد؟!».
تا اینکه به ایران آمدیم، وقتی خیلی بهانه بابا را گرفتم، مادرم مرا سر مزار او برد، آنجا خودم را روی مزار بابا انداختم و فقط فریاد کشیدم.
* وضعیت جسمی و روحیتان چطور بود؟
جسمی که چشمهایم را از دست داده بودم، حس بویاییام را هم بر اثر همان جراحت از دست دادم؛ از نظر روحی هم زود عصبانی میشدم، تا مدتی مادر و برادرانم را خیلی اذیت میکردم، هر شیئی به دستم میآمد به اطراف پرتاب میکردم؛ با قاشق میافتادم دنبال برادر کوچکترم و تا او را نمیزدم آرام نمیشدم، بعد از گذشت زمان به ندیدن دنیا عادت کردم و آرام شدم.
* از چه زمانی ادامه تحصیل دادید؟
از اول فروردین 1366 و بعد از مجروحیت به تهران آمدم و دوران ابتدایی، راهنمایی و دبیرستان را در مدرسه «نرجس» گذراندم؛ 12 سال همین طور گذشت و فقط تابستان و عید به میانه میرفتم؛ بعد هم در رشته روانشناسی بالینی دانشگاه علامه طباطبایی با رتبه 51 قبول شدم. به دلیل اینکه گفتند ممکن است در مشاهدات دچار مشکل شوم، ترم چهارم به روانشناسی کودکان استثنایی تغییر گرایش دادم.
بعد از گرفتن لیسانس از بودن در خوابگاه و دوری از خانواده خسته شده بودم؛ لذا در سال 83 مادرم را وادار کردم که از میانه به تهران بیاید و در اینجا خانه بگیریم و زندگی کنیم. فوق لیسانس را هم در رشته روانشناسی تربیتی دانشگاه تهران درس خواندم.
* دوره تحصیل با مشکل جسمی که داشتید، چگونه گذشت؟
در بحث درس خواندن در 12 سال ابتدایی تا دبیرستان، مدرسه ما استثنایی بود؛ کتابها و جزوهها توسط مدرسه ارائه میشد؛ اما برای تستزنی خودمان باید پیگیری میکردیم.
در دانشگاه هم وضعیت مشکلتر شد؛ یا باید مباحث را یادداشتبرداری میکردیم یا ضبط؛ الان شرایط بهتر شده و متن کتابها ضبط شده در دسترس دانشجویان با شرایط خاص قرار میگیرد.
در دوره کارشناسی بچههای خوابگاه خیلی خوب بودند، اما در فوقلیسانس بچهها را نمیشناختم، محیط سردتر بود؛ مثلاً برای انجام دادن کارها، پایاننامه، خواندن کتاب و مقاله کسی کمک نمیکرد؛ اگر کسی پولی نیاز داشت، میگرفت و کار انجام میداد.
در مدرسه نمرههایم خیلی خوب بود، اما در لیسانس و فوق لیسانس از 19 ـ 20 خبری نبود.
در مدرسه و دانشگاه برخی از علت جسمی میپرسیدند، من هم واقعه بمباران را توضیح میدادم؛ بیشتر کسانی که در دانشگاه بودند به دلیل سهمیه شاهد و ایثارگر برخورد خوبی با ما نداشتند؛ برخی به روی خودشان نمیآوردند؛ مثلاً یکی میگفت: «من چشم هایم را میبندم و امتحان کنم که به تو چه میگذرد»؛ برخیها هم با نیش و کنایه با من حرف میزدند که خیلی آزارم میداد؛ اما چارهای جز تحمل نداشتیم.
* چه سالی ازدواج کردید؟
آقای «محمد درویشی» اصالتاً کرمانی هستند، در رشته الهیات گرایش فقه و حقوق در دانشگاه تهران تحصیل میکرد؛ با یک رابط در دانشگاه تهران باهم آشنا شدیم و بعد از توافق خودمان و خانوادهها سال 1385 ازدواج کردیم، همسرم روشندل است.
* چه ملاکی را برای ازدواج مدنظرتان بود؟
ملاک ما مسائل اعتقادی و دینی بود.
* مهریهتان چه بود؟
مهریهام 700 سکه تمام بهار آزادی بود.
* یکی از شیرینترین روزهای زندگیتان را بگویید.
روزی که پسرم «طه» به دنیا آمد، شیرینترین روزمان بود.
* طه از وضعیت شما و همسرتان سؤال میکند؟
بله به تازگی میگوید، چرا چشمهای شما بسته است؟! اما صبر کردیم تا بزرگتر شود و به او بگوییم.
* الان شاغل هستید؟
خیر، بعد از فارغالتحصیلی خیلی دنبال کار گشتم، بعد هم طه به دنیا آمد، سرگرم او شدم؛ در آزمون آموزش و پرورش پذیرفته شدم اما در مصاحبه رد شدم. اگر امکانش فراهم میشد تا کار کنم، خیلی بهتر بود.
* شما آشپزی هم میکنید؟
بله، اگر طه اجازه بدهد؛ بیشتر غذاهای خورشتی و ماکارونی و ... درست میکنم؛ چون حس بویاییام را هم از دست دادم، درست کردن غذاهای سرخکردنی مثل کتلت، بادمجان و کوکو برایم مشکل است؛ برای اینکه از سرخ شدن غذا مطمئن شوم، با انگشت آن را لمس میکنم و کمی دستم میسوزد.
رقیه وکیلی در حال شستن ظرف در منزلش
* کارهای منزل را خودتان انجام میدهید؟
بله، شستن و اتو کردن لباسها و جارو و دستمال کشیدن و هر کاری که زن خانهدار انجام میدهد؛ قبلاً لباسشویی نداشتیم، لباسها را با دست میشستم اما الان زمان لباسشویی تنظیم شده است و کارم کمی راحتتر شده؛ در بحث اتو کردن هم کمی اتوی لباس مردانه سخت است اما خوب دیگر چه میشود، کرد؟!
* معمولاً کجا را برای مسافرت انتخاب میکنید؟
شهر میانه و اهواز که منزل برادرانم است، مشهد و کرمان.
* معمولاً چه کتابهایی میخوانید و سرگرمیتان چیست؟
قبلاً کتابهای درسی در بحث روانشناسی مطالعه میکردم، بعد از آن هم رمان میخواندم، الآن هم مجله یا روزنامه میخوانم؛ به تازگی ماهنامه خط بریلی منتشر میشود.
بیشتر سرگرمی من طه است، گاهی تمام وقتم با او میگذرد، بعضی از فیلمهای مناسب تلویزیونی را هم نگاه میکنیم؛ کتاب شعر و سایر کتابهای علمی ـ فرهنگی را که به خط بریل برای ما میآورد را میخوانم.
* به چه ورزشی علاقمند هستید؟
در دوران نوجوانی طناب میرفتم؛ از شنا میترسیدم بعد هم که تصمیم گرفتم بروم، باردار شدم و نرفتم؛ گلبال و دو میدانی میرفتم، در مسابقه 200، 400 و 800 متر دومیدانی کشوری مدال برنز گرفتم.
* رنگ مورد علاقهتان چیست؟
آبی، چون رنگ آرامش بخش است، در دوران کودکی آبی آسمان بعد از باران برایم خیلی زیبا بود.
* چطور میشود قدردانی کرد از شما و افرادی مثل شما که مدیونتان هستیم؟
یاد و خاطره شهدا را زنده نگه دارید؛ این همه خون پای انقلاب اسلامی ریخته شده است، کاری کنید که بیثمر نباشد. مردم به خاطره شهدا و ایثارگران ارزش بگذارند؛ متأسفانه میبینم که وقتی فیلمهای مستند از شهدا در تلویزیون نشان داده میشود، برخی از مردم شبکه را عوض میکنند، انگار کسی توجهی به این مسائل ندارد. شاید یکی از علتها این است که چون خودشان در جریان شهادت و جانبازی سهمی نداشتند، راحتتر از کنار آن میگذرند و این همه زیبایی برایشان غمگینکننده است.
ساعت خوشی بود، مهمانی در کنار خانوادهای گرم و 4 نفره با شیطنتهای «طه کوچولو» و گاهی جوابهایی که به جای مادر به سؤالات میداد که خنده جمع را به همراه داشت و اشکهایی که به یاد پدر شهید خانواده بر گونههای مادر جاری میشد و گاه تحمل جواب دادن را از او میگرفت.
در ادامه این گفتوگو حرفهای «محمد درویشی» همسر جانباز دفاع مقدس «رقیه وکیلی» را میخوانیم:
* چرا با یک خانم جانباز ازدواج کردید؟
من تمایل داشتم که با خانم درون گروه ازدواج کنم، از نظر مباحث اعتقادی باهم یک نظر داشتیم و به توافق رسیدیم.
بنده قبل از ازدواج با خانم وکیلی، اصلاً نپرسیدم که چطوری غذا درست میکنی؟ چطوری کارهای منزل را انجام میدهی؟ چون میدانستم کسی که بعد از اتفاقی که برایش میافتد، تحصیلش را ادامه میدهد، معلوم است که استعداد پیشرفت را دارد.
بچههای نابینای مادرزادی را میشناسم که لیسانس گرفته و انگیزهای به کار کردن ندارد؛ اما خانم وکیلی 7 سال از عمرش دنیا را میدید، بعد در بمباران جانباز شد و توانست شرایط را قبول کند، پس میتواند همسر موفقی باشد.
* چقدر از زندگی راضی هستید؟
خدا رو شکر خوب است.
* کجا مشغول هستید؟
بنده در تلفنخانه دانشکده علوم پزشکی دانشگاه تهران مشغول به کار هستم.
* با مدرک لیسانس فقه و حقوق؟
بله، حکم ما به عنوان کارشناس حقوقی مأمور با انجام خدمت در تلفنخانه ثبت شده است؛ متأسفانه توانایی گروه مثل ما را باور ندارند؛ اگر یک زمانی نابینایی از خیابان رد میشد، به او سکه 5 تومانی میدادند، آن باورها هنوز است اما به نحوی دیگر.
* به نظر شما جامعه چه وظایفی در قبال افرادی مانند همسر شما دارد؟
وقتی در خانوادهای، عزیزی شهید شده یا اینکه درد جانبازی را به همره خود دارد، خیلیها نمیخواهند آن حال را درک کنند، فقط یک سری مزایای مادی و معنوی که در اختیار شاهد و ایثارگر قرار میگیرد، مورد اعتراض است و برخی میگویند: «فرق ما با آنها چیست؟!» دیگر فکر نمیکنند کسی که پدر و برادر و قسمتی از بدنش را در آن برهه از زمان از دست داده، چه ضربه روحی را متحمل شده تا بتواند از زمین بلند شود.
متأسفانه به برخی از خانوادههای شاهد به قدری فشار میآورند که حتی پیگیر پرونده در بنیاد شهید هم نبودند؛ اما با این حال اگر کسی بفهمد که آن خانواده شاهد یا ایثارگر است، همان حرفها را پشت سرشان میزنند.
الان دورانی است که پدر و مادرها سعی میکنند به بچههایشان سختی ندهند، وقتی برای آنها از دوران جنگ حرفی زده میشود، نمیخواهند بشنوند و باور کنند.
گفتوگو از عالم ملکی