همتتان ستودنی است عزیزان آبروی شهر را حفظ کرده اید
انان كه با افكاري پاك و فطرتي زيبا در قلب ديگران جاي دارند را هرگز هراسي از فراموشي نيست چرا كه جاودانند. هر شخص دو منزل دارد هنگامی که به دنیا می آیم سقفی بالای سر داریم و شهری! هنگامی که بار سفر می بندیم و از این دنیای خاکی خداحافظی می کنیم جسم خاکیمان را در محلی دفن می کنند. آری همان مکانی بنام های مختلف گلزار مومنین، گلزار شهدا، وادعی رحمت، بهشت زهرا و ... . خوشبختانه در شهر میانه با آن همه مشکلات در عمران و آبادانی، گلزار مومنین شهر آبروی شهر را حفظ کرده است. این مکان که توسط چند نفر بصورت هیات امنایی اداره می شود با مدیریت خوب خود توانسته نظر هر شخص را به خود جلب کند. جا دارد دست این عزیزانی که در این مکان همراه و همدرد مردم داغدار هستند بوسه بزنیم و از آنها تشکر کنیم خداوند طول عمر با عزت برای این عزیزان عطا بفرماید. این عزیزان هستند که امروز ثروتمند و فقیر برایشان فرقی نمی کند! با مدیریت این عزیزان است که همه یک رنگ هستند. آری از خداوند می خواهم که از عمر من بکاهد و به عمر آنها ببخشد چون لیاقت آنها بیشتر است. تو باران باش و ببار و نپرس کاسه های خالی از آن کیست. مردمانی هستند که آتش هستند می سوزانند و حتی نمی پرسند آن که سوخت چه کسی بود! شهروند بود یا دوست یا دشمن! ( آن کسی که باید بفهمد فهمید چه گفتم). ای کاش شهردار محترم شهرمان و شورای شهر فعال و پرجنب و جوش شهرمان نظری هم به خیابان منتهی به این مکان بیندازند! آری پارسال چند متری از این خیابان را جدول گذاری و بعد از خراب کردند یعنی دوباره کاری کردند. کاری نداریم بودجه را حیف و میل می کنند یا سرگرم و مشغول می شوند! اما می خواهیم قبل از انجام هر پروژه ای به فکر آبادانی خیابان منتهی به این مکان باشند. توضیح اینکه با داخل این مکان کاری نداشته باشند چون مدیریت آنها قابل ستودنی است فقط شهرداری آسفالت مناسب و تعریض خیابان را انجام بدهد کافی است . ضمنا مهندس طراح نیز طرح دوباره کاری ندهد! دوستان بریدگی جلوی اداره بهزیستی را مسدود کردند بعداز گذشت چند روز منصرف شدند. یادآوری کنیم که همچون پروژه نیمه تمام نیز اجرا نشود. می دانم چند سالی است که همت کرده اند تا آبادانی را به درب گلزار مومنین برسانند که انشاا... به این زودی می رسد . پیش از اینها فکر میکردم که خدا / خانه ای دارد کنار ابرها / مثل قصر پادشاه قصه ها خشتی از الماس خشتی از طلا / پایه های برجش از عاج و بلور / بر سر تختی نشسته با غرور ماه برف کوچمی از تاج او / هر ستاره، پولکی از تاج او / اطلس پیراهن او، آسمان نقش روی دامن او، کهکشان / رعدو برق شب، طنین خنده اش / سیل و طوقان، نعره توفنده اش دکمه ی پیراهن او، آفتاب / برق تیغ خنجر او مهتاب / هیچ کس از جای او آگاه نیست هیچ کس را در حضورش راه نیست / بیش از اینها خاطرم دلگیر بود / از خدا در ذهنم این تصویر بود آن خدا بی رحم بود و خشمگین / خانه اش در آسمان، دور از زمین / بود، اما در میان ما نبود مهربان و ساده و زیبا نبود / در دل او دوست جایی نداشت / مهربانی هیچ معنایی نداشت هر چه می پرسیدم، از خود، از خدا / از زمین، از آسمان، از ابرها / زود میگفتند: این کارخداست پرس وجو از کار او کاری خداست / هرچه میپرسی، جوابش آتش است / آب اگر خوردی، عذایش آتش است تا ببندی چشم، کورت میکند / تا شدی نزدیک، دورت میکند / کج گشودی دست، سنگت میکند کج نهادی پای، لنگت میکد / با همین قصه، دلم مشغول بود / خوابهایم خواب دیو و غول بود خواب میدیدم که غرق آتشم / در دهان اژدهای سرکشم / در دهان اژدهای خشمگین بر سرم باران گرز آتشین / محو میشد نعرهایم، بی صدا / در طنین خنده ای خشم خدا نیت من، در نماز و در دعا / ترس بود و وحشت از خشم خدا / هر چه میکردم، همه از ترس بود مثل از بر کردن یک درس بود / مثل تمرین حساب و هندسه / مثل تنبیه مدیر مدرسه / تلخ، مثل خنده ای بی حوصله / سخت، مثل حل صدها مسئله / مثل تکلیف ریاضی سخت بود مثل صرف فعل ماضی سخت بود / *** تا که یک شب دست در دست پدر / راه افتادم به قصد یک سفر / در میان راه، در یک روستا خانه ای دیدم، خوب و آشنا / زود پرسیدم: پدر، اینجا کجاست؟ / گفت اینجا خانه ی خوب خداست گفت: اینجا میشود یک لحظه ماند / گوشه ای خلوت، نماز ساده ای خواند / با وضویی، دست و رویی تازه کرد با دل خود، گفتگویی تازه کرد / گفتمش، پس آن خدای خشمگین / خانه اش اینجاست؟ اینجا، در زمین؟ گفت: آری، خانه ای او بی ریاست / فرشهایش از گلیم و بوریاست / مهربان و ساده و بی کینه است مثل نوری در دل آیینه است / عادت او نیست خشم و دشمنی / نام او نور و نشانش روشنی خشم نامی از نشانی های اوست / حالتی از مهربانی های اوست / قهر او از آشتی، شیرین تر است مثل قهر مادر مهربان است / دوستی را دوست، معنی میدهد / قهر هم با دوست معنی میدهد هیچکس با دشمن خود، قهر نیست / قهر او هم نشان دوستی ست / *** تازه فهمیدم خدایم، این خداست / این خدای مهربان و آشناست / دوستی، از من به من نزدیکتر آن خدای پیش از این را باد برد / نام او را هم دلم از یاد برد / آن خدا مثل خواب و خیال بود چون حبابی، نقش روی آب بود / می توانم بعد از این، با این خدا / دوست باشم، دوست، پاک و بی ریا سفره ی دل را برایش باز کنم / میتوان درباره ی گل حرف زد / صاف و ساده، مثل بلبل حرف زد چکه چکه مقل باران راز گفت / با دو قطره، صد هزاران راز گفت / میتوان با او صمیمی حرف زد مثل باران قدیمی حرف زد / میتوان تصنیفی از پرواز خواند / با الفبای سکوت آواز خواند می توان مثل علفها حرف زد / با زبانی بی الفبا حرف زد / می توان درباره ی هر چیز گفت میتوان شعری خیال انگیز گفت / مثل این شعر روان و آشنا: پیش از اینها فکر میکردم خدا...